اره همین شکلی روز ها می گذشتن
یکی پی اون یکی
من تنها میشدم
و توجه می خواستم8 سال قبل ...
چه کار عجیبی کرد
کاری که دیگر از انجام آن پشیمان شد
و تا هشت سال بعد آن را انجام نداد دیگر
یک روز معمولی بود ، مثل همه ی روز ها
در حال بردن زباله ها به سوی سطل زباله ی آپارتمان بود
ناگهان به ذهنش رسید که کفش های یکی از طبقات را هم با خود ببرد و واقعا هم برد
اما او آنها را بازگرداند
اما این ماجرا الم شنگه ای (؟) شد
همسایه فهمید
و او ...
_ خانم محترم بچتون رو جمع کنید
این دیگه نهایتش
آدم میبره کفش مردم رو می ندازه بیرون مگه...و این ما جرا اصلا جذاب نشد
حال
من لذت بردم فقط
البته کلی فحش هم باز خودم کردم بابا این راه حل احمقانه ام
چون راه خوبی نبودمنم پشیمون بودم ازش
پس چشمام رو بسته ام
و دیگه اون خاطره رو از ذهنم پاک کردم
اگه جلب توجه می خواد این راهش نیستبقول کتاب دینی
آدم باید با وجود و نهادش جلب توجه کنه نه با ظاهرش