نیمه شب :
قلبش تند می زند ، می دود ... سریع تر ... سریع تر !
او را نمی بیند ولی یقین دارد که تعقیبش میکند .
به پاهایش فشار بیش تری می آورد تا تند تر بدود ولی دستی با تحکم بر روی شانه اش مینشیند ، جیغ میزند و زیر پاهایش خالی می شود
خودش را در تختی می یابد ، تا مغزش اطرافش را پردازش کند قلبش میشود یک دوقطبی میزند تند تند و آرام مینشیند و نمیزند و سیل افکار مزخرفی که به ذهن کوچکش حجوم می آورندو مغزم داد میزنه : ششششش آروم تو اتاقتی دیوونه
و خنده هام با گریه هام قاطی میشن و البته آب دماغ که رکن مهمیه