chapter 8

365 38 3
                                    


*داستان از نگاه هری*

*فلش بک*

دقیقا 3 هفته از موقعی که جین رو دزدیدم میگذره. ولی مسئله اینه که، اولش فقط مثل یه عروسک برام بود که باعث حواسم پرتیم میشد. ولی الان انگار بیشتر از یه حواس پرتی شده...

"موضوع اینه که من اصلا دلم برای خانوادم تنگ نشده. "جین آه کشید. منم بهش خیره شدم.

هر 2مون روی زمین کنار هم دیگه نشسته بودیم.

"و من اینجا رو دوست دارم. "پیش خودش خندید و شونه هاشو انداخت بالا.

"تو باعث میشی من حس امنیت و ..."

"و تو نمیخوای کسی پیدات کنه."من جمله شو تموم کردم. سرشو تکون داد و لبخند کوچیکی زد.

هفته اول رو یادم میاد. همه چیزی که جین انجام میداد فقط هول دادن من به عقب بود. حتی سعی کرد چندین بار فرار کنه. هرروز گریه میکرد. آرزو میکرد که از طریق خانوادش یا پلیس یا هر فردی پیدا بشه. اوضاع همین بود تا تقریبا آخرای هفته پیش. وضعیت فرق کرد. برای اینکه خیلی وقت بود جین پیدا نشده بود و مدارک و شواهدی هم نبود به خاطر همین خانواده جین امیدشون رو از دست دادن و گذاشتن همین حالت بمونه.(-___-)

جین هم از داخل خراب شد. واقعا شد! تا وقتی که آروم آروم دیگه بی خیال شد و گذاشت زندگیش بره بیرون.

که بالاخره رسید به اینجا. همین الان که نشستیم. اون منو انتخاب کرد. زندگی که با من باشه.

"فکر نمیکنی که من دیوونم؟"جین گفت.

چشمای قهوه ایش توی چشمای منو نگاه میکردن. رو به روی من نشست و آروم دستشو اورد بالا. انگشتاش گونم رو لمس کرد و من چشمام رو بستم.(اگه هری بدزدتون ناخداگاه عاشقش میشید! بخدا هری طلسم شده:))))

"دیگه ازت نمیترسم. تموم چیزی که تو انجام دادی مراقبت کردن از من بود."

"چطور؟"دستشو گرفتم و فشار دادم.

"وقتی که زین سعی داشت من رو ازت دور کنه. تقریبا منو کشت دقیقا رو به روی تو؟! ولی تو فقط منو نجات دادی."یه لبخند ضعیفی زد و ادامه داد."یه جورایی زندگیه منو نجات دادی."

"من میخوام باهات رو راست باشم."بهش گفتم و توی چشماش زل زدم.

سرشو تکون داد. منم خیلی آروم کشیدمش به طرف خودم. اون وسط پای من نشست. منم بغلش کردم.

"من قرار بود تو رو بکشم... یه مرگ آروم آروم و دردناک بهت بدم. "توی گوشش زمزمه کردم.(چه حرفای عاشقانه ای!!!!\:)این دفعه اصلا به نظر نیومد که ناراحت شده.

"اما تو اون قدر با ارزش بودی این کار رو باهات نکردم. شاید گیج کننده به نظر بیاد ولی تو با یه رویا قراره با من زندگی کنی."

stockholm syndrome(persain translation)Where stories live. Discover now