.
-داستان از نگاه آپریل-
.
" آپریل." یه صدا به گوشم رسید.
" بابا؟" من زمزمه کردم، احساس میکردم که به خونه برگشته بودم.
" عزیزم، تو سالم میمونی. ما اونو پیدا کردیم، و تحویل مامورای پلیس دادیمش. اونا اون رو کشتن." اون سرشو تکون داد. " اون رفته، تو دیگه نباید نگران باشی."
" نه.. نه چرا اونو کشتی؟" سرمو تکون دادم.
" چون اون سعی کرد تو رو بکشه." اون ابروهاشو کج کرد. " تو واقعا فکر میکردی اون نجات دهنده ی تو بود، آپریل؟"
" من--"
" اون دیوونست. همه چیزی که اون میخواد داشتن توعه و بعدشم تو رو میکشه. بدو، آپریل. بدو." تصویر پدرم تو ذهنم اومد. لباش به من نزدیک شد و من فریاد کشیدم، اونو هل دادم. وقتی پلک زدم، اون هری بود.
" تو با من در امان میمونی، آپریل." اون زمزمه کرد، چاقوی تو دستش رو بالا آورد و به من حمله کرد، درست به قلبم.
من نفس نفس میزدم، چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاه کرد. این فقط یه خواب بود. یه خواب بد.
به سختی نفس میکشیدم، چشمام رو بستم.
" آپریل؟" پری زمزمه کرد. " آپریل؟"
" هاه؟
" خوبی؟" اون پرسید، و من سرمو تکون دادم و بغض کردم.
" آره، آره من خوبم. فقط یه کابوس بود."
و من احساس میکردم این کابوس ها میخوان اتفاق بیوفتن.
" من نمیدونم چکار کنم." من زمزمه کردم، اون توی تاریکی به من نگاه میکرد.
" درباره ی چی حرف میزنی؟" اون پرسید.
" اگ.. اگه این کاره درستی باشه که به اون اعتماد کنیم."
" اون از تو دفاع میکنه، من میدونم. شاید توی اون مغز دیوونش، یه روح هم وجود داشته باشه."
" آره. ما با هم به یه مدرسه میرفتیم، تا موقعی که اون یکدفعه برای سه سال ناپدید شد. و الان اون دوباره اینجاست، انگار.. دوباره ظاهر شده."
" اون خوبه، باور کنی یا نه. ما به اون نیاز داریم." پری زمزمه کرد.
درست همون موقع، من صدای پا از بیرون شنیدم و آب دهنمو قورت دارم.
" هیشش." پری من رو آروم کرد.
در به تندی باز شد و چراغ روشن شد. من آهی کشیدم.
" ببین کی اومده." زین به آرومی گفت همونطور که هری رو از تی شرتش گرفته بود.
" نه.. بذار بره." من شوکه شدم وقتی چشای هری رو چشمای من قفل شدن.
ČTEŠ
stockholm syndrome(persain translation)
Fanfikceداستان توسط خودمون ترجمه شده و کپی ممنوعه بخونیدش خیلی داستانه عالیه ;)