.
-داستان از نگاه هری-
.
" هری." جین لبخند زد، روی صندلی کنار من نشست.
ما به خونه برگشته بودیم، اطرافم مثل قبل بود و همه چیز به حالت عادی برگشته بود. چه اتفاقی افتاده بود؟
" نه.. تو واقعی نیستی." من سعی کردم به خودم بگم، ولی هیچ صدایی از صدام بیرون نمیومد. تمام چیزی که میتونستم بشنوم صدای جین بود.
من به جین نگاه کردم که داشت هنوز به من لبخند میزد، لبخندش نمیرفت.
" دلم برات تنگ شده بود. چرا منو کشتی؟" اون صورتشو به طرف من کج کرد.
" من متاسفام جین. من متاسفم." من سعی کردم که بگم، هنوزم هیچی ولی یه سکوت از لبام خارج میشد. " من متاسفم!" من داد زدم، هنوزم هیچ صدایی نبود.
اون احساسی روی صورتش نبود، قبل از اینکه به من نزدیک بشه.
با یه چشمک، اون چاقو رو توی شکمم فرو کرد، نفس نفس میزدم، داشتم خفه میشدم. با حیرت بهش نگاه کردم، یه پوزخند توی چهره ی اون دختر بود.
غیر از اون، این دیگه چهره ی جین نبود.
این مال آپریل بود.
من از اون کابوس وحشتناک بیرون اومدم وقتی که چشمام باز شدن. آیا من اون کار رو باهاش کرده بودم؟ اونو یه قاتل کرده بودم؟ اصلا من بهش اجازه میدادم تا اون آدم بشه؟.. و اون انقد پیش بره؟
من هنوزم توی همون اتاق بودم، جایی که یادم اومد اون پرستار من رو خوابوند. به سختی نفس میکشیدم، من فورا وایسادم و احساس کردم که قلبم داره تند تند میزنه.
این نمیتونست اتفاق بیوفته.. داشتم به عقب راه میرفتم، دستم رو به سرم گرفتم.
" تو هیچوقت نمیتونی عشق بازی کنی. و این کاریه که انجا میدی، درسته؟ کشتن مردم." یه صدایی که درست شبیه مال خودم بودم از پشتم اومد.
چرخیدم، این 'من' بود. کسی که تقریبا ازش ترسیده بودم.. صدایی که هیچوقت نمیخواستم بشنوم.
این 'خودم' بود.
" تو به من میگی که مردم رو بکشم. من-من نمیخوام این کارو بکنم." صدام میلرزید و به پشت افتادم.
" چیزی که هست اینه که، من توئم. و تو منی. ما گره خوردیم. تو مثل سایه من میمونی. تو کاری رو میکنی که من میکنم." اون گفت. " اینو نگاه کن."
اون سمت فلزی تخت رو گرفت، باعث شدن چشمام باز بشن. من رفتم که همون کاری رو که اون کرد بکنم.
" نه.. نه صبر کن. چه کار داری میکنی؟"
اون به تندی قسمت فلزی نگه دارنده ی تخت رو شکست، من اون عمل رو دنبال کردم.
" ببین، من وجدات توئم. تو هر کاری که من بگم رو انجام میدی. مهم نیست که چه کاری. وقتی که من بگم خودت رو بکش، تو اون کارو میکنی."
" بس کن." من خواهش کردم، اون به انتهای تخت نزدیک شد.
چشماش سایه ی تیره تری نسبت به من داشتن، یه نگاه نحس و شومی توی اونا بود.
.
من برای به دست آوردن هوا نفس نفس میزدم، چشمام باز بودن. " او-اوه.. نه." من شوکه شدم وقتی که همون قطعه فلز رو توی دستم پیدا کردم.
به سرعت اونو انداختمش، من همون پرستاری رو که من رو خوابوند پیدا کردم.
" تو.. تو لعنتی این کار رو با من کردی! من بهت گفتم!" من داد زدم، انگشتمو نشون دادم.
" تو نباید اون کار رو انجام میدادی، اون (آمپول) باید تو رو آروم میکرد." اون به آرومی صحبت میکرد.
" خواب های من هیچوقت آروم نیستن . خواب های من، جایی هستن که من هیچ موقع نمیخوام اونجا باشم. تو اونو میفهمی؟" من داشتم دعوا میکردم.
" اینجا کسی هست که میخواد تو رو ببینه. من-من برمیگردم تا تو رو چک کنم، من میخواستم این کار رو بکنم ولی من میترسیدم که تو بجاش به من حمله کنی."
" آره." من آه کشیدم، به اون چیز تیز (آمپول) که نزدیک بود من رو بکشه نگاه کردم.
وقتی که در رو باز کردم، قلبم ریخت از اینکه یکبار دیگه دیدمش.
" من فکر کردم تو مرده بودی." اون (دختر) به من گفت، یه نگاه آسوده و همینطور گیج توی چهره اش بود.
من آه کشیدم، روی زمین نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
" منم از دیدنت خوشوقتم جما."
.
هیچی ندارم بگم:| دلم نیومد نذارمش:) رای بدین:(
A.J
YOU ARE READING
stockholm syndrome(persain translation)
Fanfictionداستان توسط خودمون ترجمه شده و کپی ممنوعه بخونیدش خیلی داستانه عالیه ;)