chapter 17

293 25 2
                                    


.

-داستان از نگاه هری-

.

" چرا منو کشتی؟" صدایی شنیدم وقتی که به بالا نگاه کردم. من توی همون اتاق بودم، (اتاق) قفل شده. دیوارها هنوز هم بتونی بودن، همه چیز یک چیزو یادآوری میکردن.. که دیگه آپریل کنارم نبود. اون درست روبه روی من ایستاده بود.. سایه ی چشماش تیره تر بود. اون توی همون پیراهن قرمز، آشکار و شرم آور بود که روزی که به زین تحویل داده شد پوشیده بود.

" آپریل من هیچوقت اون کارو انجام نمیدم." من با حالت محکمی گفتم. ولی نمیدونستم چه کاری میتونستم بکنم و چی مغزم به من دستور میده تا انجام بدم.. کشتن مردمی که بهشون اهمیت میدادم، یکی بعد از دیگری. یک اصراری توی رگ هام بود که نمیتونست متوقت بشه. اون در رگ هام میتپید و هر بافتی از بدنم رو پر کرده بود.. من باید میکشتم.

من متولد شده بودم تا بکشم.

" تو درموردش فکر میکنی، نه؟.. تصویر خون من، روی دست هات. نه تنها اون، ولی تو درموردش فکر میکنی. به من نزدیک تر شدن. حس کردن من." صداش نرم بود ولی کشنده.

نمیتونستم بگم که بیدار بودم یا خواب، ولی یه چیزی بهم میگفت.. خوابم رفته بود.

" تو من رو میخوای، خیلی زیاد. و در عین حال.. تو میدونی که نمیتونی اینو تحمل کنی. من پیش تو. این خطرناکه.. لعنتی چجوری تو میتونی انقدر خودخواه باشی؟ من بهتره که مرده باشم." اون با خشکی خندید. " تو من رو در برابر اونا محافظت میکنی.. زین، لویی، نایل.. ولی چیزی که تو به یاد نمیاری اینه که تو فقط یکی مثل همونایی. قاتل ها."

" من نیستم.. من نمیخوام که باشم." من با لکنت گفتم، صدامو بالا بردم. " لعنتی تمومش کن." من خواهش کردم.

" تو نمیتونی. این خیلی ساده ست.. این تویی (قاتل)." اون ابروهاشو بالا برد. " چی باعث میشه که تو فکر کنی من ترکت نمیکنم، هاه؟" اون زمزمه کرد.

این آپریل نبود.. اون مغز من بود. اینا همش توی مغز من هستن.

" تو واقعی نیستی!" من داد زدم، به پشت رفتم تا اینکه پشتم با دیوار برخورد کرد.

" اوه، اما من هستم.. بیا بگیم، من زنده ترین بخش مغز تو هستم، هری." اون پوزخند زد.

لویی از پشت اون اومد، اون (آپریل) به سمتش چرخید و شروع کرد به بوسیدنش.

این دیگه چه مرضی بود که من نمیتونستم از اتفاق افتادن، متوقفش کنم.. من بی حس بودم، و بدنمو به حالت فیزیکی نمیتونستم حرکت بدم.

بعد اون میاد، جین. سه تاشون همدیگه رو جلوی من میبوسن، باهم و شکم من درد گرفته. میتونستم دوباره احساس کنم، این احساس خفه کننده ای بود.. انگار که نمیتونستم فرار کنم.

" تمومش کنین!" من داد زدم، صدام گرفته بود اما جین به من نگاه کرد، چشماش به همون تیرگی بود.

stockholm syndrome(persain translation)Where stories live. Discover now