One

3.1K 315 43
                                    

کنزی گیج شده بود، حداقل بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکرد. کاملا مطمئن نبود خودش رو تو چه مخمصه ای انداخته، دیدن اینکه آخر هفته اش کاملا از پیش توی آرامش در ساختمونش و اصلا هیچکاری نکردن برنامه ریزی شده بود و به عنوان اینکه تعطیلاتش رو بسازه، یکمی عجیب به نظر میرسید، که ارزششو داشت.

اون مطمئن شده بود تا از هر کسی که بتونه روش تاثیر بذاره و اون رو در طول استراحت شایسته اش ببره بیرون دوری بمونه، اما اون هنوز نمیتونست خودش رو از جما استایلز دور نگه داره وقتی اون در خونه رو زد.

اون توی ساختمونشون زندگی میکرد، یه طبقه مشترک و همه چی، و همچنین اونا هیچوقت یه مکالمه واقعی نداشتن، به هر حال اون از کنزی درخواست کرد تا برادر کوچیکش رو نگه داره، که البته، اون حس کرد که موظفه قبول کنه.

در ظاهر اون، ناامید بود و اگر کنزی تعداد تخم مرغ هایی رو که یه بار جما بهش قرض داده بود رو میشمرد، شاید این چیز ها بتونه لطفش رو جبران کنه.

"میتونی حداقل اسمش رو بهم بگی، و چرا اون نیاز داره که یکی تماشاش کنه؟"

کنزی یکم اخم کرد، یکم گیج شد، و یکمی هم کنجکاو.

"اسمش هریه، و اون نیاز داره تا تماشاش کنن چون اون دوست نداره تنها باشه،"

جما آه کشید، با عجله کیف پولش رو با چیز های ضروری که نیاز داشت بست.

" ببین، اون ممکنه تمام مدت تو اتاقش باشه و به سقف زل بزنه، تو هیچ نگرانی نداری دربارش،"

اون دختر با موهای تیره بهش اطمینان داد.

"خیلی ازت ممنونم دوباره"

اون کنزی رو بغل کرد. ناگهانی اتفاق افتاد اون حس کرد به طرز افتضاحی داره روی سینه اون له میشه، بالاخره یه راهی پیدا کرد تا در جواب بغلش کنه، حتی اگه اون توی سخت ترین راه ممکن، ممکن بود. شاید خانواده استایلز یه مشت بغل کننده ان.

"عیبی نداره،"

اون یه بار بهش گفت وقتی نفسش سرجاش اومد، و بعد بغل تموم شد. کنزی جما رو وقتی از ساختمون رفت بیرون و اون رو توی نشیمن تنها گذاشت، تماشا کرد. اتاق نشیمن با وسایل و جاهای خوبی چیده شده بود. وقتی که در بسته و قفل شد کنزی فهمید اون حتی سن اون پسره، هری،رو هم نمی دونه.

مطمئن نبود که باید بره تو اتاقش و خودش رو معرفی کنه یا باید صبر کنه براش تا بیاد بیرون. بعد از چند ثانیه بحث احمقانه با خودش در مورد انتخاب هاش ،آه کشید، خودش رو از کاناپه بلند کرد و به سمت اتاق جما رفت تا خودش رو به اون معرفی کنه.

وقتی به در نزدیک تر شد، صدا بلند تری شنید. اون عمیق و گرفته بود. صداش جوری بود انگار شبیه سازی شده بود. صداش مثل یه مرد بود.

"هفتاد و دو، هفتاد و سه، هفتاد و چهار، هفتاد و پنج، هفتاد و شیش..."

اون با یه اخم روی صورتش وارد اتاقش شد، یکمی از چیزی که ممکن بود ببینه میترسید. اون نمی دونست انتظار چه چیزی رو داره وقتی در رو باز کرد. شاید یه پسر کوچولو زیر پتو که داره یه بازی کامپیوتری بازی می کنه یا حداقل یه چیزی تو همون خط ها، ولی اون با یه چیز دیگه مواجه شد. پسر از چیزی که تصور می کرد بزرگ تر بود،گوشه تختش نشسته بود.موهاش بلند بود با فر های در هم پیچیده. اون یه بلوز ساده سفید پوشیده بود، و از طرفی، غیر قابل باور.

وقتی اون دختر کوچیک رو دید که وارد اتاقش شد، از شمردن دست برداشت. با چشمای سبز زمردش بهش خیره شد، و با کنجکاوی شروع به بررسیش کرد.

"تو پرستار منی؟"

اون پرسید، و جوری بود که انگار دنیا متوقف شده.

"آه..."

کنزی به دور و بر اتاق و کتاب ها که همه جای زمین پخش بودن نگاه کرد. پوستر هایی هم روی دیوار چسبونده شده بود از گروه های مختلف.

"آره..."

"پس..."

اون یکم لبخند زد و ناگهان همه شرایط سخت از بین رفت.

"سلام."

صورتش(پسره) مهربون شد،

"سلام،"

"سلام. "

به سختی سرفه کرد.

"سلام"

"سلام"

اون آه کشید.

"دوباره"

(گرفتین چی شد؟ همه این سلامارو هری کرد)

کنزی یه تک خنده کرد. این یکمی سرگرم کننده بود، همه چیز ها.

"من کنزی ام، من اون طرف راهرو زندگی میکنم. "

"تو به لبخند زیبا داری، کنزی. من هری ام."

آپدیت شد D:
خب نظرتون چیه ؟؟
چطور بود ؟؟
فک میکنید قسمت بعدی چی میشه؟؟
اگه داستان رو دوست دارید لطفا یک یا دو تا از دوستاتون رو تگ کنید
منتظر بعدی باشید
رای و نظر هم فراموش نشه
Xx~zIx

OCD | CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant