part 3

73 5 2
                                    

الو..........
هی مرد .............سلام
شما؟
ینی می خای بگی منو نشناختی؟
نه.
لو
لو؟
لوییس.
تاملینسون. لوییس تاملینسون؟
چه عجب. سلام
هاهاهاهاهاههاههااههاههها سلام. ببخش باو ذهنم درگیر بود.
هاهاهاهاهاهاهاهاهااههاهههههه اشکال نداره . زنگ زده بودم، بهت بگم کارت عالیه.
اوه واقعا. میدونم.
خودخواه. زنگ زده بودم بهت بگم فردا ساعت11:37  بیای کلوپ.(کلاب نه کلوپ)
اها. اوکی. اونوخ ، واس چی؟
نمی دونم. زین زنگ زد گفت . همه هستن.
خوب ، باشه میام.
مهمه ها!  دیر نکنی
باشه باو .خداوظ.

اوففففعفففففف. امیدوارم حال داشته باشم. ینی چیکار داره. از آخرین جلسمون که راجب  کشتار دسته جمعی بود ، یکسالی گذشته. ولی واقعا لذت بخش بود، خب راستش این حالم رو جا میاره، حرصم خالی میشه و ذهنم باز. این ..........خوب ..... ی جور ایی میشه گفت فوق العاده است. آره این بهترین کلمه برای توصیفه.

من هنوز نمیدونم، فردا صبح می خام چیکار کنم. ذهنم اون قدر درگیر و در عین حال خسته هست که نخاد برنامه ریزی کنه. ولی خوب یک چیز رو خیلی خوب می دونم ، اونم این که نمی خام فردا برای شکار برم. من به اندازه ی کافی این هفته هوسم رو تامین کردم. هه شدم مثله یک خون آشام که به خون تشنست.  چشمام رد روی هم فشار دادم و سعی کردم . بخابم.  بالاخره چشمام دارن سنگین میشن.

............................................................................................................ اون من رو از کابوس همیشگیم نجات داد وقتی که زنگ زد. (موبایل)
به سمت دیگه ای از تختم رفتم که عسلی داشت. با دستانی هراسون دنبال گوشیم گشتم. نگاهش کردم. انگشتام لمس کردن (صفحه ی گوشی) و جواب دادم.
بعله؟......
سلام، هری! مامانت.
اوه سلام، مامان! خوبی؟
آره عزیزم من خوبم. می خاستم حال تورو بپرسم. تو .......خوبی؟
با شک پرسید .می تونم چهره اش رو تصور کنم.
آره مامان .مطمین باش .
خوب پس. دیگه؟
هیچی دیگه خداوظ زندگیه من.
خداوظ مام .

قطع کردم و به ساعت موبایلم ی نگاهی انداختم.9:23 .اوه خوبه. رفتم جلوی آینه .به خودم ی نگاه کردم و ی پوزخند زدم.
صبح به خیر شکارچی ماهر

به خودم چشمک زدم و رفتم تا ی چیزی بخورم. واقعا نمی دونم چرا ولی هوس کیک شکلاتی کردم. در یخچال رو باز کردم ولی هیچی بجز الکل پیدا نکردم. تازه یادم اومد من این چندوقت خیلی الکل می خوردم.  خوب من از 16 سالگی شروع کردم به الکل خوردن. افتضاحه نه؟باید برم خرید. پس دوباره راهی اتاقم شدم. حاظر شدم و بالاخره از خونه زدم بیرون.

بعد از تقریبا 15 دقیقه پیاده روی رسیدم به فروشگاه بزرگ . بلافاصله بعد از ورودم به سمت پودر کیک ها رسیدم. یدونه موزی برداشتم با ی دونه شکلاتی. بعدشم شکلات .واییییی باید این همه تو صف وایسم! تا نوبتم شه. تقریبا چهار پنج نفری جلوم بودن. هه اگه می دونستن من کی هستم. بالاخره نوبتم شد. حساب کردم و اومدم بیرون.

رفتم خونه بعد از این که صبحانه خوردم ، برای این که حوصلم سر نره و بیکار نباشم تصمیم گرفتم ، برم بیرون هوا بخورم و یکم پیاده روی کنم. در خونه رو قفل کردمو اومدم بیرون. واقعا نمیدونم که چرا همچین تصمیمی گرفتم، ولی احساس می کنم نیاز دارم که فکر کنم.

............................................................................................................









I'm A MurdererWhere stories live. Discover now