part 1

129 7 4
                                    

مامان! من نمیتونم. چرا؟ ............... چرا ما؟
اینو درحالی می گفتم که به جنازه ی پدرم چشم دوخته بودم. این یک فاجعه است. هنوزم باورم نمیشه . هنوزم اون صحنه های ترسناک از جلو چشمام رد میشن. مدام تلاش می کنم فراموش کنم و این خاطرات وحشتناک رو از خاطر ببرم، اما همه ی اینها از بین می ره ، زمانی که ذهنم شروع می کنه به شفاف سازی.

ذهنم مدام این یادآوری رو بهم میکنه. الان نزدیک نیم ساعته به سنگ قبر پدرم زل زدم و سعی می کنم، این بحث مسخره بین خودم و ذهنم و خاطراتم رو تموم کنم. نمیدونم از حالا به بعد چه اتفاقی قراره که بیافته ، فقط میدونم که زیاد جالب نخواهد بود. الان فقط نیاز دارم چشمام رو ببندم و آرامش رو پیدا کنم.

بلند شو ! پسرم دیگه دیر شده ما نمی تونیم همینجوری بمونیم.

مادرم گفت و به سمت ماشین حرکت کرد. هر کس دیگه ای باشه احساس می کنه ، اون (مادرم) نسبت به این موضوع بی اهمیته و سعی می کنه اون رو انکار کنه. اما من بهتر از همه میدونم که مادرم بیش از اندازه دلتنگ پدرم خواهد بود، ولی الان فقط داره سعی می کنه که این رو انکار کنه و ما بیش از اینی که هست ناراحت نشیم. 

با قدم های آهسته و آروم به سمت ماشین حرکت کردم. دوباره به صندلی پدرم، که حالا مادرم روی اون نشسته بود و سعی می کرد تنظیمش کنه نگاه کردم. این واقعا دردآور بود. من تازه 12 سال دارم و باید دوری رو تحمل کنم. دوری کسی که همیشه پشتم بود و حمایتم میکرد. ناخودآگاه سر خوردن قطره ای رو روی صورتم حس کردم.

خواهش می کنم حرکت کنیم. من نیاز دارم تا بریم خونه.
باشه عزیزم !

مادرم این رو گفت درحالی که لبخند گرمش رو بهم نشون می داد. این بدترین تولد عمرم بود. افتضاحه!
مگه نه؟ تو روز تولدت مرگ پدرت  رو ببینی. اه! باز شروع شد. کلنجار رفتن با خودم ، درحالی که تو بدترین شرایط به سر می برم. این همیشه بامنه .  سرزنش کردن خودم رو تموم کردم  وقتی که با ترمز مادرم به سمت صندلی جلو پرتاب شدم.
پسرم ، پیاده شو. رسیدیم.
مامان؟ میشه با هم صحبت کنیم؟
الان نه ! بزار بریم خونه . بعد.

مادرم ترمز دستی رو کشید و بعد از این که کمربندش رو باز کرد پیاده شد. منم با بی تفاوتیم که  تازه در حال شکل گرفتن بود پیاده شدم و به سمت در ورودی حرکت کردم. مادرم تو آشپزخونه بود.تا من رو دید اشک هاش رو پاک کرد و یک لبخند زورکی بهم تحویل داد.
می خای صحبت کنیم؟

بی توجه به حرفای مادرم به سمت اتاقم رفتم. اما تصمیمم عوض شد. شاید به یک جای متفاوت نیاز دارن ، برای آروم شدن. پس راهم رو کج کردم و به سمت شیروانی حرکت کردم. در قدیمی قهوه ای رنگ رو باز کردم و کنار پنجره نشستم. نفس عمیقی کشیدم.

هری! هری! هری پسرم کجایی؟
میام مامان! چند دقیقه نیاز دارم که تنها باشم.

اوففففف.  بازم گریه . بازم ناراحتی. اما نه! من نباید بزارم این حس لعنتی درونم نفوذ کنه! من انتقام پدرم رو می گیرم. انتقام اشک های  مادرم. انتقام حبس کردن نفسم . من قسم می خورم.  دیگه نمی زارم کسی ، خانواده ی مارو ناراحت کنه. آره! این منم  هری استایلز.

I'm A MurdererTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang