خوب....... باربارا دیشب هیچ جوابی ندادی ، ولی بعید می دونم امروز بخواد به همین روال پیش بره..
گفتم و ر ی صندلی کناری نشستم. اون همونجور وایساده بود و به من نگاه می کرد.
خوب فامیلیت چیه؟
همینگزن. ....... باربارا همی ...نگز.
اون با لکنت گفت. این فامیلی برام آشناست. نمیدونم........
و...... چند سالته؟
ب_فکر نمی کنم که..............
نه! نه! نه! قرار نیس پررو بازی دربیاری فقط بگو.
ب_19 ......نوزده سالمه
19؟؟؟؟؟؟ اوه
همینجا زندگی می کنه دیگه، نه؟
ب_آره تو لندن هستم.
خوبه........چرا اومدی اینجا؟
من فقط می خاستم از خونه بزنم بیرون.
برای چی ؟
با خانواده ............فکر نکنم به اینا نیازی داشته باشی.
سسسسسسس،بسه بسه.
سریع رفتم بیرون اوه.
ز_چیشد؟
باربارا همینگز، 19 سالشه تو لندن .
لو_همین؟؟
لی _ یکم دیه فکر کن.
امممم.......اها! از خونه زده بود بیرون.
ن_و اس چی؟
می خاست بگه ولی نگفت.
ز _ اشکال نداره نیم ساعت دیگه، میرم خودم دست به کار میشم.
باوشه .
نشستم رو کانال و مشغول نگاه کردن به تی وی شدم. فکر می کردم نزدیک ساعت هاست دارم تلوزیون می بینم ولی این تصور خراب شد وقتی که به ساعت نگاه کردم. فقط بیست دقیقههههه!!! وای خدا!
حوصلم سر رفتههههه!
سریع چیزی رو که تو ذهنم بود رو بلند گفتم.
ن_می تو .
لی _ بچه ها تا کی می خایم اینجوری بمونیم. من قالب تخت شدم!=////
اون ها هم که کمی از من ندارن!
ز _ خوب بیاید بریم تو جنگل بگردیم.
که جی بشه؟
ز _ باز هم هوا می خوره بهمون. بعد می فهمیم که چکار کنیم.
باوشع.
هممون سریع آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون.
لو _ عجب باد خنکیییی!
ز _ بچه ها بیاید این درخت رو ببینی!
ن _ عههههههه!
لی _ ریشش زده بیرون!
لو _ بیاین ی عکس بگیریم.
ز _ هری! هری !
لو_ جواب بده!
دختره!
بدون این که جواب بقیه رو بدم دوییدن سمت خونه! محض رضای فاک! پنج تایی اومدم بیرون و اون دختر فضول رو توی خونه تنها گزاشتیم. فقط می دوییدم. وای نفسم گرفت. ی چند دقیقه وایسادم جلو در و بعد سریع رفتم بالا! در اتاقش رو باز کردم. در پنجره باز بود! من احمق اون رو انداختم تو اتاق پنجره دار.ینی پریده! نه باو آخه از این ارتفاع. یادم باشه ازش بپرسم. البته اگه نرفته باشه. بالاخره رفتم و دیدم داره سعی می کنی از در حیاط پشتی فرار کنه . سریع از پله ها پایین رفتم و در حیاط پشتی رو باز کردم.همچنان داشت سعی می کرد. تقریبا داشت موفق میشد که پریدم و دستش رو گرفتم.
فکر نمی کنی خیلی کم اینجا موندی و برای رفتن زوده.
باربارا _ امم ممم. ....خوب راستش...... من داشتم فکر می کردم که..........اوم شاید بتونم برم هوا بخورم...........یکم این دور و برا ی .....خوب گشتی بزنم.
قیافم رو کج و کوله کردم. و گفتم.
امممم بهونه ی زیاد جالبی نبود حالا هم تا بیش تر از این عصبانیم نکردی برو تو اتاقت خانوم کوچولو !
خوب.....
اتاقققققق!
اون یکم لرزید و من راهنماییش کردم تا بره سمت اتاقش.اون خیلی آروم حرکت می کرد و این اقعا عصبانیم میکرد.
زود باش.
سریع بردمش توی اتاق زیر شیروانی تا نتونه فرار کنه. هرچند که اونجا هم پنجره داره. ولی خوبه حداقل گیاه های ارزی که از چندین وقته اون دور پیچیدن ، باز کردن پنجره رو سخت تر می کنن. هر چند بعید می دونم که بخواد دوباره فرار کنه.در اتاق رو باز کردم و هولش دادم تو ، به شدت پرت شد و با تعجب برگشت و بهم زل زد.
گوش کن! این خیالت رو از خودت دور کن، که بخای فرار کنی. مفهوم شد!اون سرش رو تکون داد و سریع برگشت. اوه خدا! اون این همه زبون داره و نمی تونه حرف بزنه و درست و حسابی جواب من رو بده.در رو بستم و رفتم تو حال. من هیچ برنامه ای برای روز های دیگه ندارم. خوب شرایط بد تر میشه وقتی که مجبورم نگهبانی بدم و مواظب این دختر باشم. شاید اگه اون نبود، حداقل دقدقه و نگرانی نداشتم. اون...................اصلا اسمش چی بود؟ اوه زود باش ! اها ! باربارا!
*داستان از نظر باربارا*
اشک هام رو پاک کردم، و از رو زانو هام بلند شدم. اصلا نمی دونم چ ی دفعه گریم گرفت. اون فقط سر من داد زد. ولی من احمق اون قدر ضعیف بودم که گریم گرفت. با یادآوری این، بازم چشمام تار شد و شروع کرد به اشک ریختن. حال نداشتم ، تا روی صندلی بشینم ، پس همونجا رو زمین نشستم ، و گریه کردم.
اما ایندفعه به خاطر اون (هری) نبود. این سری برای همه چیز، زندگیم، خانوادم، روحیه ام، خونه، برای همه چیز و هیچ چیز (ینی اون هارو از دست داده) برای قلب و روح ام. که هیچوقت وقت نکردن طعم لذت بخش شادی رو بچشن. این افتضاحه نه؟ خوب برای شنونده ها فقط مثله ی کتاب داستانه. اما برای من.........
خوب همین کتاب داستان غم انگیز ، زندگیه منه. اما نه! من دیگه نمی زارم. خوب آره من گذشته ی خیلی افتضاح داشتم ، اما این دلیل نمیشه که آینده ام هم با مشکی بودن گذشته ام آغشته شده باشه. من به خودم قول دادم. من ی برگه ی سیاه داشتم و قلم رو روی اون می کشیدم (گذشته) اما الان من ی برگه ی سفید در اختیار دارم.
و به هیچ کسی و هیچ چیزی این اجازه رو نمی دم که بخواد با قلم آغشته شده به رنگ مشکی ، برگه ی سفید زندگیم رو خط خطی کنه. نه هرگز! درسته که من هنوزم همون دختر قدیم هستم و هنوز هم ضعیف هستم و ضعف دارم ، اما دلیل بر این نمیشه که دیگران بخوان توی اونها (ضعف ها) دستی دوباره داشته باشن و سهیم باشن.
بلند شدم و توی اتاق شروع کردم به قدم زدن
YOU ARE READING
I'm A Murderer
FanfictionWhy me? Cuz............. I'm not good for you We are different Who cares?