part 8

52 4 0
                                    

دیگه داشتم دیوونه می شدم. اسلحم رو به حالت تهدید آمیز گرفتم سمتش و گفتم.
برو بیرونننن تا کار دست خودت ندادی.
ی خنده ی کوتاه که بیش تر شبیه پوزخند بود گفت.
اون ی اسباب بازیه؟
با حالت تمسخر آمیزش ، خشمم رو بیش تر کرد. دستش رو محکم گرفتم جوری که مچش دچاره درد بشه بعدا. دستش رو گرفتم و انداختمش تو ی اتاق، تصمیم گرفتم دوباره تهدیدش کنم تا شاید راضی  شه بره. اوففففف من فقط نیاز دارم که ریلکس کنم. دختره ی کنه!
گوش کن! این آخرین فرصت تو هست یا از جلو چشمام میری یا ........
نزاشته ادامه بدم شروع کرد به دوییدن، اون داره فرار می کنه؟ این تصورم خراب شد وقتی که اون داد زد.
بیا دنبالم و منو بگیررر
اعصابم خورد شد و شروع کر  به دنبال کردنش. اون تو کل خونه میدویید و علاوه بر صدای کفشامون صدای خنده های نخودیش خونه رو پر کرده بود. یهو پاش پیچ خورد. خسته شده بود. از فرصت استفاده
کردم و دستش رو گرفتم. بردم تو اتاق خالی طبقه ی بالا و با ی شدت پرتش کردم تو. کلید رو از پشت در برداشتم و در رو بستم. وقتی مطمن شدم که در رو قفل کردم اومدم بیرون.

روی کانال نشسته بودم که صدای نایل من رو از فکر بیرون آورد.
چیشد ؟ رفت ؟
نه باو!
لی _ الان کجاس پس؟
اتاق بالایی زندانیش کردم. فضول!
خیلی ساده جواب دادم و ی چش غره رفتم.
ل _چرا؟ سعی کردی اصن؟
اون خیلی پررو عه هر چی تهدیدش کردم نرفت. به تفنگم گفت اسباب بازی و بعدم مجبور شدم کل خونه دنبالش کنم، بعدم انداختمش تو اتاق تا بیاید تصمیم بگیریم.
ز _ واییییی  خوابم میاد، حالا فردا تصمیم گیری می کنیم.
لی _بای گایز.
ن_شب خوش.
لو _ برو بش ی نگاه بنداز و بعد بخواب. فرار نکنه!
اوکی.

بلند شدم ، و قبل از این که برم بهش سر بزنم، رفتم تو اتاقم تا لباس هام رو عوض کنم. وااای خداااا کی فکرش رو می کرد امروز، ی همچین اتفاقی بیافته . امروز قرار بود استراحت  کنیم ولی ضاهرا با این دختر رو مخ و فضول کار ها داریم .امیدوارم  بتونم باهاش کنار بیام.اون خوب واقعا حاضر جواب عه.
بلند شدم تا برم بش سر بزنم.در اتاقش رو باز کردم. بر عکس تصوراتم  اون خیلی آروم نشسته بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. جاش رو عوض کرد و یکم تکون خورد ولی نه کاملا. دستش رو گذاشت زیر چونش .ی نفس عمیق کشید. با این که خیلی نزدیکش بودم ، هنوز متوجه حضورم نشده بود. شروع کردم به حرف زدن.
ببین دختر کوچولی!
باربارا!
اون سریع پرید وسط حرفم و اسمش رو بهم گفت. حرفم رو از سر گرفتم البته با اسمش.
ببین باربی.
باربی صدام نکننن!
من هر جور بخام صدات می کنم، این جا من ریئسم نه تو!
چشم غره رفت و اومد جلوتر و دست به سینه وایساد.
خوب ادامه بده....
واقعا دیگه دارم دیوونه میشم. ولی الان واقعا خسته ام پس الان این بحثو تموم می کنم و فردا ادامه
می دم.
ببین تو نمیتونی از اینجا فرار کنی. پس به کلت نزنه . چون اگه موقع فرار مچتو بگیرم، برات بد تموم میشه.
دندونام رو  روی هم فشار دادم. بالاخره ساکت شد. مچش رو محکم گرفتم و بردم تو اتاق زیر شیروانی ، آره اینجا خیلی بهتر و امن تره. مچش رو ول کردم. می خاستم  برم بخوابم ولی نیاز دارم تا ازش چند تا سوال بپرسم، امیدوارم حاضر جوابی نکنه و زود جواب بده.
خب ........تو از کجا اومدی؟
از خونمون.
وایی آروم باش هز
فامیلی چیه؟
فامیلی.
خدااااا!
چند سالته؟
سن خودت رو ضربدر دو کن ، بعلاوه ی پنج و بعد منهای نه(9) کن و بعد منهای چهار.
بعد ی لبخند رو مخ زد .اون چجوری این قدر ریلکس و البته چجوری نصفه شبی این قدر جواب داره؟؟
ببینم اصن خانواده داری؟
مشتاقانه منتظر جوابش بودم. ولی اون در عوض یکم تکون خورد و پشتش رو به من کرد. این چش شد یهو؟ ول کن باو . با خودش چند چنده؟ اون تنها گذاشتم و رفتم تو اتاقم. آخیششششش خواب! چقدر امروز شلوغ بود. واقعا ذهنم داره می ترکه!

*داستان از نظر باربارا*
چییییی؟ اونا چطوری این قدر نسبت به من بی تفاوتن؟ چجوری واقعا دلشون میاد. دیگه تحمل نداشتم سریع سویچ و از رو میز برداشتم و از خونه زدم بیرون. با سرعت زیادی حرکت می کردم. اصن نمی دونستم مقصدم  کجاس! هنوزم هضمش برام سخته. اونا حتی حاضر نشدن ی سالگرد فوت ساده برای مامانم بگیرم. هه بابا منو، نمیدونم اصن لیاقت همچین اسمی رو داره یا نه. اشک هام از نفس هام جلو زده بودن (نفس کشیدن براش سخت بود و مدام اشک می ریخت). تا به خودم اومدم دیدم تو ی جنگل. ترمز کردم.

اصن نمی دونستم کجا هستم . چون گریه هم کرده بودم ، چشمام تار می دید. چراغ ماشین رو روشن کردم. حتی جرعتی خاموش کردن چراغ  ماشین رو هم نداشتم. واقعا ترسناکه، ولی نه به اندازه ی بابا ی من. ظالم.دلم رو به دریا زدم و اومدم بیرون. امیدوارم کسی اینجا باشا تا کمکم کنه. من حاظر تو این جنگل بمونم ولی نرم توی اون خونه.

I'm A MurdererWhere stories live. Discover now