part 9

33 5 2
                                    

ی=یک
................................................
*داستان از نظر باربارا*
آروم از ماشین پیاده شدم. حتی نمیدونم می خوام کجا برم. همش به اطراف می رفتم و سعی می کردم  ی (یک) جایی رو پیدا کنم. دست از این ور و اون ور رفتن کشیدم وقتی که ی راه مستی رو پیش روم دیدم. بالاخره تصمیم گیری کردم و اون راه مستقیم رو  رفتم. واقعا وحشتناکه! ینی کسی پیدا میشه کمکم کنه؟ می خاستم داد بزنم ولی منصرف شدم ، اینجا ممکنه هر اتفاقی بیافته !

وای خدای من! ی خونه ی  تقریبا بزرگ و ویلایی. عالیه.  امیدوارم اهالی مهربون ی داشته باشه ، با شک و تردیدم که هر لحظه بیش تر بیش تر می شدن، در خونه رو باز کردم. برق پذیرایی رو روشن کردم. ظاهرا هیچکس نبود. پس داد زدم:
کسی خونه هست؟
من به کمک نیاز دارم.
خواهش می کنم.
تنها هستم.
کسی می شنوه؟
هیچ کس جواب نداد پس رفتم بالا . اولین اتاقی رو که دیدم باز کردم. ی اتاق بزرگ بود. واو (wow ) چه قدر تمیز ! ینی دختره؟! خواستم از اتاق بیرون برم که صدای ی چیزی از کمد اومد. رفتم و آروم در کمد رو باز کردم. اون ی پسره؟! چه قدر لباساش مرتبه! به پایین کمد آگاه کردم. ظاهرا چند تا موشه بودن. خاستم برم ولی دیدن اون چاقو منصرفم کرد. برداشتم.  شروع کردم به نگاه کردن.
جو
ناتالی
آنا
جیمز
لیا
مایکل
امی
جورج
توسط
شارلوت!
یعنی اسمش شارلوته؟
آروم نشستم رو تختم دوباره خوندم. یه سری تاریخ و آسم بو نوع اسلحه. پرونده ی جنایی. اون پلیسه؟
هی من اصلا دوست ندارم که ی دختر کوچولو رو در حال فضولی کردن توی اتاقم ببینم.
است تو شارلوته؟
اون چیزی که تو ذهنم بود رو سریع گفتم. بعد دوباره شروع کردم.
این مدارک تو کمد تو چیکار می کنن؟
این اسما چی هستن؟
تو پلیسی؟
تو تنها زندگی می کنی؟
اون هیچکدوم رو جواب نمی داد دریغ از یدونشون.
از اینجا برو بیرونننننن
اون داد زد. منم اصلا از داد زدن خوشم نمیاد. پس با ی لحن عجیب پاهام رو کوبیدم و گفتم.
نه!
از اینجا برو.
بازم داد زد منم گفتم.
اوه جدی چرا؟ مگه اینجا ماله توعه؟
یجورایی بعله!
پررو مگه جنگل و خریده .
خوب پس من از اینجا تکون نمی خورم.
اسلحم رو آورد جلو صورتم و گفت.
برو بیرون تا کار دست خودت ندادی.
اون واقعا داره ترسناک میشه. ولی من پررو تر از این حرفام. پس ی پوزخند کوتاه زدم و گفتم.
اون ی اسباب بازیه؟
هرچند که میدونم نیست. اون خیلی خیلی بیش تر از قبل عصبانی شده بود و پس اخطار داد.
گوش کن این آخرین فرصت تو هست یا از اینجا میری و یا.......
هیچ ایده ای نداشتم پس شروع کردم تو خونه دوییدن و داد زدم.
بیا منو بگیرررررر.

اون سریع اومد دنبالم. نمیدونم چرا ولی از این کار خندم می گرفت، پس شروع کردم به خندیدن. یهو پام گیر کرد به اون میز و متوقف شدم. اون سریع من و گرفت و بدون هیچ حرفی انداختم توی اتاق خالی و در رو قفل کرد.وای نه! از این متنفرم.پس شروع کردم فکر کردن. راجب همه چیز امروز زندگیم اون پسر کارش اسمش اون چاقو.

با صدای باز شدن در بلند شدم. اصن من خواب بودم. یهو اومد تو اتاق و گفت یا بهتره بگم تقریبا داد زد:
ببین دختر کوچولو
وایییی دیگه اعصابم داره خورد میشه . داد زدم
باربارا!
ببین باربی
اون گفت باربی؟
باربی صدام نکن.
من هر جوردلم بخواد صدات می کنم.من اینجا رییس نه تو.
حال و حوصله جر و بحث ندارم رفتم جلو دست به سینه وایسادم و چشم غره رفتم. گفتم
خوب.....
ببین تو نمی تونی از اینجا فرار کنی پس به کلت نزنه .چون اگه مچتو موقع فرار بگیرم برات بد تموم میشه.
اوه پسره ی خل این وقت شب اومده اخطار بده!
خوب ............تو از کجا اومدی؟
این چه سوالیه؟
از خونم
جواب منطقی دادم.
فامیلیت چیه.
انگار نمی خواد دست برداره!
فامیلی!
خیلی ساده جواب دادم.
چند سالته؟
خواستم بمیچونم پس گفتم:
سن خودت رو ضربدر  دو بعلاوه ی پنج منهای نه و به منهای چهار.
به جواب خودم افتخار کردم (:\\\\\) معلوم بود اصابش خورد شده. یهو گفت.
ببینم تو اصنخانواده داری؟
می خواستم  جواب بدم ولی دیدم هیچ جوابی ندارم که بدم. من .........خانواده دارم؟ بغض کردم و برگشتم و روم رو اون ور کردم. اون چند دقیقه اونجا بود ، بعد رفت. خانواده......................... ناخودآگاه بقضم شکست ، ولی نه هنوز الان چندین ساله که می خام این رو تموم کنم. می دونی چقدر سخته که زیر دست نا پدری بزرگ شی و این وضعیت سخت تر میشه وقتی که مادرت، کل دنیات تنهات بزاره با اون ( ناپدری) . اصن نفهمیدم چجوری خوابم برد.
صبح:
بیدار شدم وقتی که آفتاب شدید چشمام رو باز کرد. واقعا وحشتناک بود. گلوم خشک شده بود و گردنم به خاطر این که روی تخت نخوابیدم، حسابی درد می کرد.یکم به خودم تکون دادم و سر جام جابه جا شدم، همین حرکت کافی بود تا دستم ی درد فجیع رو احساس کنه. ی نگاه به دستم انداختم و وااییی ! دستم کبود شده بود حتی نمی تونستم تکونش بدم. همش تخصیص اون پسره اس .

برای زمان نا معلومی با خودم حرف می زدم  و مدام خودم رو لعنت می کردم. چرا من اومدم اینجا؟ الان تو ی این جنگل با ی پسر دیوونه گیر افتادم و دارم از درد به خودم می پیچیدم. البته وقتی به اون خونه ی نفرین شده و پدرم فکر می کنم، این پسر روانی رو ترجیح می دم ، البته اگه این پسره نخواد مثله بابام بشه. اوففففففف!  نشستم رو تخت و آرزو کردم که هرچه زود تر از این جهنم برم.
*داستان از نظر هری*
لو _ هری جان فرزندم! بلند شو دیگ چه قدر می خوری!
ای بابا! من دیشب شام نخوردم!
بعد ی تیکه نون برشته گذاشتم تو دهنم.
ز _ پاشو برو از دختره  بپرس ببینیم چیکارست؟
ن _ شاید جاسوس باشه!
ازش پرسیدم باو.
لی_خوب چیشد؟
اسمش باربارا ست!
لو_ دیگه؟
امم ممم. .... دیگه چیزی نگفت ، همرو پیچوند.
ن_خسته نباشی! پاشه برو ببین چیزی دیگه نمی گه.
باوشه رفتم.
لی _ خشن باش
ن_و جدی
با هزار زحمت از کنار میز صبحونه کنار کشیدم و لنگون لنگون به سمت  پله ها رفتم. ای خدااااااا!  تو تعطیلاتم باید اینجوری کنم. در اتاقش رو با شدت باز کرد ، طوری که به روم برگشت. با تعجب بهم نگاه می کرد. کامل برگشت و به چشمام زل زد. خوب هری! آروم باش. اوف .
خوب.........

I'm A MurdererWhere stories live. Discover now