part6❤

61 5 3
                                    

چشمام رو باز کردم.  به شدت می سوختن (چشم). اصن یادم نمیاد دیشب چجوری خوابم برد ،ولی یادمه با زین چرت و پرت می گفتیم. چشمام رو مالوندم و  به این ور و اون ور نگاه کردم. زین هم با گردن کج رو صندلی کناری من خوابش برده بود. نسیم خنکی میومد و باعث میشد تا هشیار تر بشم. گردنم به شدت درد می کرد. احتمالا به خاطره دیشبه. بالاخره رضایت دادم و از بالکن اومدم بیرون.

رفتم تو دستشویی و صورتم رو آب خنک زدم. به موهام یکم رسیدم و اومدم بیرون. زین هنوز خواب بود.  آروم رفتم سمتش و شونه هاش رو تکون دادم.
زین زین زین
ز_ بعله؟
با ی صدای خواب آلود جواب داد و حتی به خودش زحمت نداد چشماش رو باز کنه.
بلند شو ، صبح شده. جات زیاد خوب نیست.
ها؟ اها ! باشه بریم.

دستش رو گرفتم و رفتیم طبقه ی پایین. بچه ها پشت میز نشسته بودن و راجب ی موضوع  صحبت می کردن و همزمان صبحانه می خوردن. زین دستم رو ول کرد و رفت سمت دستشویی. منم روی مبل نشستم و چشمام رو باز و بسته کردم. وااااییییییی از این حس متنفرممممممم.  هر موقع که بیدار میشم، سرم گیج میره و چشمام سیاهی میره و بدنم خستس.

صبح عالی ، متعالی
لیام گفت و ی قلکم از آبمیوه ی پرتغال خورد.
سلام ، امم ممم. ..... صبح بخیر
زهای گایز
لو و ن _ سلام پسرا!

من و زین مشتاقانه رفتیم سر میز و سر جاهای نشستیم. من آب پرتغال خوردم و به نایل که داشت راجبه برنامه ی امروز حرف می زد نگاه کردم.
_ خوب بچه ها امروز قراره اول یکم به اینجا و اتاقامون  سر و سامون بدیم و جاگیر شیم تا غروب و بعد نزدیکای ساعت 7 میریم تو جنگل و کنار دریاچه تا یکم استراحت کنیم.
لو_خوبه ، من هستم.
اونوخ بقیه روز ها چیکار کنیم، هر روز شستشو ؟
من گفتم و ی تیکه پنکیک از بشقاب زین برداشتم .
ن_نه این فقط برای امروزه و موقته
لی_خوب بچه ها دیگه بسه! پاشیم بریم . اول توی پذیرایی هر چی مربوط میشه به خودتون رو جمع کنید و بعد برید سراغ اتاق هاتون.
همه با هم_خوبه

همه با هم بلند  شدیم و به قسمت هایی از پذیرایی رفتیم که وسایلم پخش بود. من چند تا از تی شرت هام و لپ تاب و موبایلم  رو که به ترتیب روی کانال ، میز وسط و اپن آشپزخونه بودن ، برداشتم و به سمت اتاقم رفتم. در اتاقم رو باز کردم و بوی الکل تمام بینیم رو پر کرد.

به اتاق آشفته ی نگاه گذرا انداختم و سریع دست به کار شدم، خوب من معمولا یک روز درمیون اتاقم رو مرتب می کنم و هیچوقت به این اندازه آشفتگی و کثیف ی جا ندیده بودم و البته که تحملش هم برام سخته.چمدونم که لباس ها گاه به گاه از اون بیرون زده بودند رو باز کردم و بهش ی نگاهی انداختم.

تمام لباس هام رو از چمدونم برداشتم و به ترتیب اندازه و ترکیب رنگ چیدم. لباس هایی رو که احساس می کردم نیاز به اتو یا شستشو دارن رو  ی گوشه گذاشتم. بعدش نوبت روتختی و متکا بود. با هزار بدبختی مرتب شون کردم . وسایل آیینه ام رو هم از چمدونم بیرون کشیدم و روی میز چیدم.

لباس های کثیف و بطری و لیوان های دیشب رو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین. نایل هنوز مشغول برداشتن وسایلش از تو پذیرایی بود. یادم باشه کمکش کنم! بطری رو رو اپن گذاشتم و لیوان هارو آب زدم. لباس های کثیف رو هم دادم به لیام، همینطور که خودش گفته بود.

به اتاقم برگشتم و بالکن و میز و صندلی هارو سر و سامون دادم و پرده رو بیش تر باز کردم تا بوی الکل لعنتی از اتاقم بره بیرون.لباس ها رو اتو کشیدم و رفتم بیرون تا به بقیه کمک کنم تا زود تر کار ها تموم شه و بریم بیرون. اصلا حوصله ندارم.

به لویی کمک کردم تا تختش رو مرتب کنه، لباس های زین رو چیدم و نصف وسایل های اتاق نایل رو مرتب کردم و در آخر با لیام حیاط و آشپزخونه رو تمیز کردیم. بالاخره ساعت 6:30 کارامون تموم شد و رفتیم که حاظر شیم. هنوز ایده ای برای لباسم ندارم  . بالاخره ی بلیز جین نسبتا گرم که بتونه توی این هوا گرم نگهم داره  با شلوار مشکی و جذب پوشیدم و یکم به موهام رسیدم.

خوب بریم بچه ها!
همه با تکون دادن سر هاشون موافقت کردن و تصمیم گرفتیم با ماشین زین  بریم. تو ماشین هیچکس حرف نمیدونم و منم ترجیح دادم بیرون رو نگاه کنم. آسمون ترکیب رنگی داشت از آبی و نارنجی. الان آسمون درست موقعیت من رو داشت . ترکیبی از آرامش (رنگ آبی) و خشم نهان (نارنجی) . الان هر کسی که آسمون رو نگاه کنه نمی تونه تشخیص بده چه زمانی از روزه. آسمون هم ظهره و هم شب و ی چیزی بین اونا (شب و روز)

هوا کم کم داشت هویتش رو پیدا می کرد و به یک رنگ ثابت در میومد. درختا تو تاریکی مثله آدم  هایی که تقاضای کمک می کنن، به نظر می رسیدن . شیشه رو پایین دادم و گذاشتم سوز آرامش بخش در عین حال زننده ی باد به صورتم بر بخوره و بهم سیلی های گاه و بی گاه بزنه. بالاخره بعد از 45 دقیقه رسیدیم.

پاهام میلنگید به خاطر این که مدت زیادی رو نشسته بودم با فشار نفرات کناری. بچه ها ی زیر انداز رو یکم دور تر از دریاچه پهن کردن ، چون نزدیکه دریاچه گل بود .(خاک با آب =گل :\\\\\) 
عجب هوایییی!
لویی گفت در حالی که در ماشین رو می بست.
ز _ هی بچه ها بیاید ی بازی کنیم.
لی_مثلا؟
ز _ هنوز به اینش فکر نکردم.
لو_جرعت و حقیقت
خوبه!
گفتم سرم رو تکون دادم.
خب زین تو بپرس از لیام ، بعد لویی، بعد نایل و بعد من
ز_خب ! لیام  تو تاحالا چندبار مغازه های ویکتوریا سیکرت رو دید زدی؟
زین با ی نگاه شیطانی به لیام زل زده بود و منتظر بود تا لیام جوابی رو که هممون از جمله خودش می دونست بده. این زی زی بازم شروع کرد.
لی_ امم ممم. ..... خوب تقریبا هر موقع که از جلو ویکتوریا سیکرت رد میشم.
همه خندیدیم.
ز _ خوب نوبت کیه؟.......آها .... فهمیدم لوییی. خوب تاملینسون تو تاحالا چند بار دختر هایی رو که لباس اشون رو عوض می کنن، یواشکی دید زدی؟
لو _ اوه. .......سوال گیج کننده ای بود ........ولی خوب ی هفت هشت باری میشه.
ز _ واییییی منو ببین با کیا دوستم!
ز_حالا تو نایل! هاهاهاهاه!...................ی سوال سختتتتت! ..........
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ز_خوبی؟!!!!
نایل _ عاوره
ز_افرین ! و حالاااااااااا.......مستر استایلز!
ز _ آخرین  بارت کی بوده ؟
هفت ی  پیش چهارشنبه
خیلی سریع جواب دادم تا ضایع شه

 

I'm A MurdererDonde viven las historias. Descúbrelo ahora