part 4

67 5 1
                                    

ساعت 9 شب.
اوففففف. در خونه رو باز کردم و روی مبل افتادم. ساعت چنده؟ 9؟..... وای یادم نبود امشب جلسه دارم. ای خدااااااا.  ینی می خان چی بگن؟ اوفففف.  به سمت اتاقم رفتم. دست کردم تو کمدم و سریع هرچی که دستم اومد رو پوشیدم.سوییچ رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و سوییچ رو کردم تو و حرکت کردم.

تا کلوپ حدود بیست دقیقه راهه اگه بخایم از میانبر بریم. ضبط رو روشن کردم و آهنگ مورد علاقم رو از گروه The killers گذاشتم. صداش رو تا ته زیاد کردم و سرعتم رو بیش تر کردم . نزدیک شدم. ضبط رو خاموش کردم. و پیاده شدم. فقط امیدوارم دیر نکرده باشم .حتی نمی تونم قیافه های ترسناک و عصبی رو تصور کنم.

هی! دیر که نکردم
لیام_نه به موقع اومدی. چ خبر؟
زین- کم پیدایی؟ کجا بودی؟
هیچ جا باو. همینجا. نایل کجاست؟
درحالی که بطری الکل رو از لیام می گرفتم گفتم.
لویی_ الان هاس که بیاد. بشینید. جلسه مهمه.
نایل_ پوفففف، ببخشید ماشینم داغون  شده بود.
لیام_ بیا بشین تا شروع کنیم.
لویی _ خوب بچه ها، ما تا الان تمام نقشه ها رو به خوبی اجرا کردیم و الان کار ها و پروژه های مهم تری داریم.
زین_درسته! ما فعلا قرار نیس اینجا بمونیم
چییییی؟ نه خاهش می کنم
من گفتم در حالی که سرم رو به اطراف تکون می دادم.
زین _ فعلا اینجا برامون امن نیس.
نایل _ خوب حالا قراره کجا بریم؟
لوییی _ ویلایی هس تو جنگل میتونیم اونجا خوبه
زین _ اوهم ! اونجا هیچکس به ما دسترسی نداره. میتونیم راحت باشیم.
لیام _ این خوبه ما میتونیم خوش بگذرونیم.
نایل _ هستم
بقیه _ هستیم
امم ممم. ..........
لیام_ هی هری!
خیلی خوب باوشه شاید شما راس می گین.
شونه هام رو انداختم بالا و دستم رو روی دستاشون گذاشتم.
نایل_ فردا از همینجا حرکت می کنیم.
لویی _ خب بریم به کار و زندگیمون برسیم.

سوییچ رو برداشتم و در حالی که از تک تک بچه ها خداوظی می کردم از در خارج شدم. رو صندلی نشستم و شروع کردم به رانندگی. الان به تنها چیزی که نیاز دارم، خونس. بعد از نیم ساعت بخاطر این ترافیک لعنتی رسیدم. خودمو پرت کردم رو تخت و یک نفس عمیق کشیدم.

بلند شدم و چمدون مشکی متوسط رو از کمد برداشتم و روی تخت پرتاب کردم. بیش تر لباس های کندم رو توش ریختم و گذاشتم کنار آیینه ام. بالاخره وقت خواب . خیلی آروم رو تختم نشستم. چندبار پلک زدم و بعد افتادم رو تخت و خواب چشمام رو پوشوند.

صبح:
طبق معمول با صدای تلفنم بیدار شدم. پیامی رو که از طرف زین گرفته بود رو خوندم.

*نیم ساعت دیگه بیا*

بلند شدم رفتم تو آشپزخونه، از کیک دیروز خوردم. چمدونم رو توی صندوق عقب جاگیر کردم. راه افتادم و بر خلاف تصوراتم خیلی خیلی زودتر رسیدم. بچه ها به جز لیام همه اونجا بودن. پیاده شدم و با ی لبخند به سمت شون رفتم. نمی دونم اما از این که قراره استراحت کنم، خیلی راضیم، شاید وقت خوبی باشه برای فکر کردن.

خوب من اومدممممم
لویی _ چیشده این قدر شادی؟
می خام بدم استراحتت
لیام_  بریم بچه ها ، شرمنده پاک یادم رفته بود. (پاک یادت نره:\\\\\\\\)
هر  کدوم سوار ماشین هامون شدیم و پشت سر ماشین زین حرکت می کردم.

بالاخرههههههههههههههههههههه
نایل در حالی که میدویید. داد زد.
لیام _ خوب بریم، وسایل هارو بچینیم من واقعا خسته ام.
بریم.منم همینطور
بعد به سمت صندوق عقب رفتم و چمدونم رو  برداشتم. لویی ما رو راهنمایی کرد و در رو باز کرد. خونه ی نسبتا بزرگی بود. میشه باهاش کنار اومد. بد نیس. رفتم طبقه ی بالا و اولین در رو که دستم اومد باز کردم و چمدونم رو پرتاپ کردم . بعد سریع به سمت حمام رفتم. آره الان ی دوش آب گرم  حالم رو جا میاره

رفتم زیر دوش و آب رو داغ داغ کردم. وااااییییییی این عالیه!  بعد خودم رو خشک کردم . اومدم بیرون. . ی دست لباس راحتی برداشتم و چمدونم رو به همون حالت بهم ریختگی تنها گذاشتم و رو تختم ولو شدم. بدون این که خودم متوجه بشم خوابم برد.

با تکون های شدید نایل بلند شدم و به خودم اومدم. هوا تاریک شد بود. در نیمه باز بود و نور زرد _نارنجی از   در می تابید. متکام خیس خیس بود . آخیششششش.  به بدنم کش و قوسی دادم و یکم روی تختم جا به جا شدم. هنوزم احساس تازگی تو بدنم بود. کاشکی همیشه اینجوری آرامش داشته باشم ریلکس کنم.






I'm A MurdererWhere stories live. Discover now