"تالیا؟"
اون رابرت نبود
الن هم نبود
خودش بود.
میدونستم این زیاد طول نمیکشه. اون هر طوری بشه خودشو نشون میده ولی من جرعت ندارم بهش نگاه کنم. شاید بخاطر اینکه از توهماتم میترسم.
قدماش بهم نزدیک تر میشد...نفسای من تند تر میشد ولی پشتم بهش بود. اینا همش تخیله... اینا فقط زاده ی ذهن مریضته
"من تخیلی نیستم. تو فقط نمیخوای باورم کنی"
صدای بمش باعث میشد بلرزم ولی هیچ حرکتی نکردم. من که ادمه سالمی بودم! خدا چرا باید منو روانی و خیالاتی میکرد در حدی که بخاطر کمبود پسر همیشه با یه پسر غیر واقعی سر کنم
"از کجا معلوم خودت تخیلی نباشی؟"
دستاش روی موهام حرکت میکرد. اون قدر شجاع بودم که بعد از سال ها صورتشو نگاه کنم؟"تو دیوونه نیستی تالیا تو...فقط خیلی خاصی"
اولین بار بود که دیدم صداش میلرزه. اون صدای مردونه و بم برای اولین بار لرزید و از لرزش من کم کرد."تنهام بزار!"
جیزی نگفت فقط شنیدم که بلند شد. الان اولین فرصته که بتونم ببینمش.باید باهاش رو به رو بشم
اون اخر هر ماه توی واقعیت توی کلیسا میچرخه و تا یک ماه بعدش هیچ خبری از خوابای شبانه ای که ازش میبینم نیست. اون سر موقع پیداش میشه و سر موقع هم میره..!من میترسم....ولی اونا میگن برای فراموش کردن ترس هات باید باهاشون روبه رو بشی ؛ باید حسشون کنی و بدونی واقعی نیستن.. لمسشون کنی و نزاری حرف بزنن ؛ نزاری با کلمات قشنگ و بدن عضلانیشون و صورت محوشون تورو از حرف زدن محروم کنن
باید ببینمش...
من سه ساله همچین موقعیتی نداشتم و مطمعنم اونم سوپرایز میشه.سرمو خیلی سریع برگردوندم و اون خیلی سریع پرید. تنها چیزی که میتونستم توی اون تاریکی ببینم سایه های موهای موج دارش بود. و اون..اونا بلند بودن.
"چیکار میکنی..؟"
صداش میلرزید . اولین باره که نگرانیو توی صداش حس میکنم.اشکالش چیه؟ این همون چیزی نیست که اون میخواست؟ اینکه پیشش باشم؟
بیشتر از چیزی که فکر کردم شجاع شدم و بلند شدم. ایستادم و با اینکه تاریک بود میتونستم حضورشو حس کنم. باید ازش بپرسم... بپرسم کیه و ازم چی میخواد... بپرسم چرا ذهن لعنتیه منو درگیر کرده و مثل بیکارا توش پرسه میزنه!"تو.."اب دهنمو قورت دادم و در حالیکه صدای نفسای تندشو میشنیدم بهش نزدیک تر شدم. ول یاون عقب تر میرفت."چی میخوای؟"میخواستم بپرسم کیه ولی یلحظه فهمیدم خودم مهم ترم
اون ترسیده بود؟ اون همیشه خیلی نترس و با اعتماد به نفس بنظر میرسید مشکل چیه؟"من باید برم... تالیا"
"هی وایسا اسممو از کجا میدونی؟"
پشتشو بهم کرد و با نسیمی که بهم خورد اونم توی تاریکی محو شد...
خودمم نمیدونم چرا انقدر ریلکس رفتار میکنم. ولی خب عادت کردم! هرکسی فکر نمیکنه دیوونه یا جن زده شده!
.
.
.
.
.
.
."روز خوبی داشته باشی دوروتی"
به دوروتی که حالا بزرگ شده بود و پشت میز مدیریت خودش نشسته بود لبخند زدم. اون حالا یه کتابدار بود و خیلی براش خوشحال بودم. البته بیشتر برای خودم چون میتونستم کتاب مجانی بگیرم!
این وقت صبح قدم زدن توی کوچه ی فرانکلین مثل بهشت میمونه... چون الان همه به کلیسا میرن و دعا میکنن ولی من جیم میشم و زیر یه شیروونی توی کتابام غرق میشم!میدونی.... اون کتابا تنها دوستای من هستن! این خیلی عجیبه که برای هر احساسی یه توصیف هست که با کلمات ادا میشه و تو میتونی ترس ، عشق ، احساسات و عواطف رو توی یه داستان خلاصه کنی.
حدقال کتابا بهم کمک میکنن از دنیای بیرون دور بشم! یا از ...همون پسره... امروز صبح تصمیم گرفتم به این نتیجه برسن که من هنوز بزرگ نشدم و اون فقط یه دوست ..دوست؟ دوسته خیالیه. یع دوست خیالیه خیلی جنتلمن توی خواب یه دختر 17 سالهازونجایی که دوستای خیالی اسمم دارن اسمشو از روی موهای موح دارش 'وولی' گذاشتم.
وولی؟بیخیالخب درک میکنم اگه خیلیاتون نفهمیدید چیشده داستان پس هر سوال کلیشه ای که داشتید میتونید بپرسید و منم جواب میدم ولی خب در هر صورت داستان جوری عه که با حلو تر رفتن میفهمید جریان چیه =)
لاو ❤