از دید سوم شخص
روزها میگذشت و زین باعث میشد تالیا هریو به کلی فراموش کنه ، زین پسر خوبی بنظر میومد .
تالیا زیاد درکشنمیکرد ولی در کمال خونسردی باعث میشد خنده های تالیا توی خونه بپیچه . زین به ندرت میخندید ، بیشتر اوقات نیشخند میزد یا به یه نقطه خیره میشد و فکر میکرد . دیویس و تالیا هیچکدوم نمیفهمیدن چرا زین انقدر فکر میکنه!
با اینحال با رفتن روزها زین بیشتر خودشو نشون میداد و وقت بیشتریو با تالیا سپری میکرد.
اونا به اسکله ی نزدیک دریاچه میرفتن و در مورد چیزای بی ربط صحبت میکردن ، یا حتی سر به سر دیو میزاشتن. بعضی اوقات هم حرفی نمیزدن و توی سکوت و کنار هم به افق خیره میشدن .
تالیا درک نمیکرد زین چطور توی اون خونه اوقات فراغتشو میگذروند . بالاخره هر ادمی از نقاشی کشیدن خسته میشد ، همه نیاز به یه هم صحبت دارن ، حتی زین. و اون واقعا بهش نیاز داشت چون نسبت به قبل بیشتر میخندید ، بیشتر شوخی میکرد و بیشتر نقاشی میکشید.
دیویس به تالیا گفته بود ، فعلا نیاز به استراحت داره و تا زمانیکه دوباره رویاهاش شروع نشده باید سر خودشو گرم کنه.
تالیا هم ازینکه دیر یا زود قرار بود وولی رو ببینه کمی نگران بود.
بعد از ظهر روز ششم ، دیویس به شهر رفت تا به کاری برسه و گفت زود برمیگرده ، با اینحال تالیا نگران نبود چون زین اونجا بود و میتونست باهاش حرف بزنه و سر خودشو گرم کنه.
د.ا.ن تالیا
"خداحافظ دیو" دیویس رو بدرقه کردم و درو بستم. نفس عمیقی کشیدم و با خوشحالی تصمیم گرفتم زینو پیدا کنم. نمیدونم چرا ، ولی صحبت کردن با زین یجورایی خیلی حالمو خوب میکنه ، بعضی اوقات احساس میکنم اون خیلی تنهاست ، یا شایدم فقط مرموزه ولی اگه یروز باهاش حرف نزنم وجدان درد میگیرم.
اتاق های پایین و گشتم و اونجا نبود ، ولی چون به ناهار نزدیک بود ، همونوایین منتظر موندم ، بالاخره دیر یا زود برای ناهار پایین میومد.
اتاقی که توش بودم تخت خواب نداشت ، بجاش یدونه میز کار کوچیک که جلوی پنجره های شیشه و بزرگش بودن و یه کتابخونه داخل دیوارش داشت . توی اون یکی گوشه ی اتاق یه پیانوی مشکی بود که توجهمو جلب کرد.نمیدونستم دیویس پیانو میزنه ، ولی دوست داشتم یبار امتحان کنم.
دستمو روی پیانو کشیدم و صدای قشنگی داد ولی بنظر میاد خیلی وقته ازش استفاده نشده چون خاک خورده بود.وقتی بچه بودم رابرت بهم یاد داد یه اهنگو حفظ کنم [بجای یاد گرفتن پیانو ، نتارو حفظ کرده] و بتونم روی ارگ بزنم.اون میگفت موسیقی زبانیه که همه باهاش منظور خودشونو میرسونن ، تنها چیزی که انسان و خلقت در اشتراک داره ، اوا های موسیقیه . ولی در عین حال نمیخواست من زیاد طرف موسیقی برم چون میگفت موسیقی علاوه بر قشنگ بودنش ، میتونه افکار رو تغییر بده.
اهنگی که حفظ بودمو با به یاد اوردن کلیدا زدم و شعر کلیسارو زیر لبم زمزمه کردم تا قاطی نکنم . خیلی خوب پیش رفتم ولی یجاشو کاملا یادم رفت."فاک"
"فاک؟ یادم نمیاد اینو توی کلیسا شنیده باشم" صدای تقریبا خش دارش باعث شد سرمو برگردونم و سوپرایز شم. اون به در تکیه داده بود و دست به سینه بهم نیشخند تحویل میداد.
"خب حالا میشنوی" برگشتم و دوباره سعی کردم کلیدارو یادم بیاد."تو حفظش کردی؟"توی لحنش پر از تعجب بود و صدای پاهاش از پشت سرم نزدیک تر میشد.
"اره ، من هیچی از موسیقی نمیدونم ، این یکیو مجبور بودم حفظ کنم" با خودم خندیدم و کلید اشتباهو فشار دادم.
"بزار کمکت کنم"اون بغلم نشست و گرد و خاکای روی پیانو رو فوت کرد."بیا اینجا ، دستتو بده به من"دستاشو باز کرد ، اولش منظورشو نگرفتم ولی بعد بهش نزدیک تر شدم و اون دستاشو روی دستم گذاشت و گفت حرکاتشو تکرار کنم . باورم نمیشد تا الان اشتباه اون اهنگو میزدم.
"با من حرکت کن"
د.ا.ن سوم شخص
د.ا.ن سوم شخص
یچیز عجیب در مورد زین وجود داشت ، اون خیلی داغ بود شاید مریض بود یا یه همچین چیزی ، یا شایدم خیلی خونگرم بود ولی بحرحال برخورد دستای سرد تالیا با دستای گرم زین ، دمای متعادلی بوجود میوورد ، و نبض هردوشون حس میشد.
"I heard there was a secret chord
That David played and it pleased the Lord
But you don’t really care for music, do you?
It goes like this, the fourth, the fifth, the minor fall, the major lift, the baffled king composing Hallelujah
شنیده ام موسیقی اسرار آمیزی بوده که داوود آنرا نواخته و پروردگار را خشنود
ساخته
اما تو که واقعا به موسیقی اهمیت نمیدهی ، میدهی ؟
آن موسیقی اینگونه بود از چهار به پنج ، نت پائین و نت بالا ، پادشاه پریشان آهنگ ستایش را می سراید"
صدای زیبای زین توی اتاق میگشت و دستاش روی دستای تالیا مینواخت.
"باهام بخون"
زین به تالیا گفت و دوتایی شروع کردن"
Maybe I have been here before, I know this room; I have walked this floor, I used to live alone before I knew you
I’ve seen your flag on the marble arch, love is not a victory march, it’s a cold and its a broken Hallelujah
شاید قبلا اینجا بوده ام ، این اتاق را می شناسم ، روی این زمین قدم برداشته ام ، قبل از شناختن تو من در تنهایی بسر می بردم
پرچم تو را بر بام مرمرین دیده ام ، اما عشق سرود پیروزی نیست ، عشق ستایشی سرد و درهم شکسته است …"تالیا بخاطر اینکه نمیتونست مثل زین خوب بخونه یکمی خندید و زین تشویقش کرد که ادامه بده.
تالیا دستاشو کشید و گذاشت زین ادامه بده ، بهش خیره شده بود. انگار این پسر بالاخره داشت خودشو نشون میداد.
صذای صاف و زیبایی داشت و بعضیا جاهای سختو خیلی خوب میخوند.
زین با بی رغمی دستشو از روی پیانو برداشت و همونطوری بهش خیره شد.
"تو واقعا خوب میخونی ...و میزنی"
تالیا بهش گفت و روی صندلیش جا به جا شد.
"راستش خیلی وقته که نزدم" زین لبخند کجی زد و انگار داشت با خودش فکر میکرد. طبق معمول!"اگه میدونستم ، هرروز بهت میگفتم برام بخونی"تالیا سعی کرد بیشتر تشویقش کنه ، چون بنظر خجالت میکشید.
"من همیشه اینجام ، در خدمت تو"زین با دندوناش لبخند پرستیدنی ای زد و به تالیا نگاه کرد . برای چند دقیقه جفتشون چیزی نگفتن. تو میتونستی صدای باد که با برگ ها برخورد میکرد از بیرون بشنوی ، خیلی عجیبه ولی بعضی اوقات یه سکوت عادی خیلی زیبا میشه ، مخصوصا وقتی با ینفر دیگه باشه ، و اون ینفر بهت احساساتی داشته باشه ....خب ازینجا به بعد تالیا زیاد ثبات اخلاقی نداره ،
بزارید بگم حالش بدتر میشه بدون اینکه خودش بدونه:}