"عمو؟"
با ابروهایی که میتونست تا اسمون بالا بره و از شدت تعجب منفجر شه به سمتش برمیگردم و نگاش میکنم.
"من تصمیم نداشتم اونارو بهت بدم ولی اخیرا متوجه شدم شرایطت خوب نیست گفتم شاید این یکم بهترت کنه."
شاید اگه من پنجاه سالم بود و یه بچه ی سرراهی میزاشتن جلوم رابرتو درک میکردم. ولی من هیجده سالمه ؛ قیافه ام مثل نامادریه سیندرلاست و دختر لوس و ننر و سر پیچیم.
"عمو!مطمعن بودم اگه همه ی این مدت اون قیمم بود وضعیت بهتری از الان داشتم"
اروم حرف میزنم و بغض میکنم. یجورایی پشیمون شدم.. ولی توی چشماش نگاه میکنم . چشمای پیر و مهربونی که تا ده ساله پیش چشمای بابام میدونستم. ولی اون همه ی این مدت بهم دروغ گفته و این اونقدرم راحت نیست! برام مهم نیست مادرم بهش گفته نزاره عمومو ببینم ولی من حق داشتم بدونم حداقل ینفر هست که پشتم باشه!.
من باید برم ؛ من به اینجا تعلق ندارم . و همه ی اینارو وقتی فهمیدم که رابرت سکوت کرد. سکوتی که پر از حرف بود و همه ی اون حرفا مثل اب جاری از چشماش پایین میومد.
لبخند میزنه و بلند میشه ؛ هنوزم چشماش خیسه ؛ به من میگفت مرد ها گریه نمیکنن ولی اون قانونو شکست . بهم یه اغوش پدرانه میده که هیچوقت توی کل زندگیم احساس نکردم. دستامو دور بدن فرسوده و کوتاهش جمع میکنم و خم میشم تا هیکل پیر و کوچیکشو بغلل کنم!
"متاسفم"
زمزمه میکنه و صداش میلرزه ؛ محکمتر بغلش میکنم."من بیشتر!"
*******
خیلی برام عجیبه چون این هفته خیلی خوب خوابیدم و خبری از دوست خیالیم «وولی» نبود. بحرحال کیف سفرمو پوشیدم. یه دامن بلند و طوسی که ماله کلیسا بود و چین چین شده بود. و یه لباس نخی به همون رنگ که استینای بلندی داشت. موهای بلند و قهوه ایمو روی کمرم ریختم .
هر چقدر از خونه دوتر میشدیم به این فکر میکردم انتهای درخت زندگی من چی میشه! طبق معمول خشک میشه و برگاشو از دست میده یا سرحال تر میشه و میوه میده!سن خوزه هوای سردی داشت و برعکس سیاتل بود. از طرفی نگران بودم که گم بشم چون من اسپانیایی بلد نیستم ولی خداروشکر یا نقشه و دیکشنری همراهم اوردم. غذا هایی که الن برام گذاشته بود رو تقریبا تموم کرده بودم و به اقای مالیک که بنظر عموم میومد نزدیکتر شدم. نمیدونم چرا مامان نمیخاست باهاش در ارتباط باشم ولی خیلی سوال توی ذهنم هست که میخوام ازش بپرسم.
"ببخشید انگلیسی حرف میزنید؟"
یه کتابفروشی بود و حدس زدم بتونه کمکم کنه.
"بله. کمکی از دستم برمیاد؟""چطوری میتونم برسم به عمارت ثورنفیلد؟"
پیرزن سرتا پامو برانداز کرد و نگاه عجیبی بهم انداخت."اسمت تالیاست؟"
یکی از ابروهامو بردم بالا و بهش نگاه کردم. منو میشناخت و این یکم دور از انتظار بود.
"خیلی وقته منتظرته"یه لبخند عجیب زد . سعی کردن زیاد سوال نپرسم. کل این قضیه عجیب بود .
بهم گفت دو کیلومتر پایین تر از شهره . یه تاکسی گرفتم و خیلی راحت پیداش کردم.
اسمون تقریبا طوسی رنگ بود و ابرا بهم میگفتن که بزودی قراره بارون بیاد. دامن بلندمو مرتب کردم و به خونه نگاه کردم.درهای اهنی و بلندی داشت که میله هاش با تیزی به بالا رفته بود.
حصار دور خونه یه دیوار کوتاه و اجری نارنجی رنگ بود و یه خونه ی قدیمی اما بزرگ بنظر میرسید.
درو هل دادم و باز بود . سمت چپ خونه یه باغچه ی کوچولو بود که توش گلی نداشت و سنگ فرشا منو به ورودی میرسوند.
زنگ کنار درو فشار دادم و نفسمو نگه داشتم.
بر خلاف انتظارم که میخاستم یه پیرمرد رو ببینم یه پسر جوون درو باز کرد و بی معطلی شروع کرد حرف زدن!"بالاخره اومدی!"
خب گایز من یکم داستانو تغییر دادم . فقط همینو بدونید زین واقعا عموش نیست! بنظرم مسخره میشد!