"ولی رابرت! خواهش میکنم!"
من هیچوقت رابرتو بابا صدا نمیکنم . شاید خیلی برام زحمت کشیده ولی بابام نیست.
"نه تالیا همینی که گفتم . ببین عزیزم.."اون دو طرف شونه هامو گرفت و با نگرانی بهم زل زد.
ابروهامو به حالت سوالی دادم بالا و بهش نگاه کردم."باید بهت یچیزی نشون بدم.."ولم کرد و خم شد تا از زیره تخت یچیزی بیرون بیاره.یه جعبه کوچیک و چوبی که خیلی کهنه بود.
"متاسفم که اینو زودتر بهت ندادم" دستشو روی شونم گذاشت و بهم لبخند زد. نمیفهمیدم؟"این چیه؟"جوابمو نداد و من که به جعبه زل زده بودمو توی اتاق تنها گذاشت.
این یکی از بدی های رابرته که همیشه مرموز باشه.
بحرحال فکر نمیکنم چیز مهمی باشه.روی تخت میشینم و خاک روی جعبه رو فوت میکنم. چفتشو باز میکنم و با یه مشت کاغذ رو به رو میشم.
ای کاش میتونستم بگم اینا ارثیه ی من از یه پدره پولداره یا شایدم نامه ای که از طرف پدر مادرمه ولی نبود. تنها چیزی که میدیدم ...
یه مشت نامه ی گرد و خاک گرفته بود که هنوز باز نشدع بودن. اونی که تاریخش قدیمی تر بود رو باز کردم.
روی همه ی نامه ها اسم و ادرس از شخصی به اسم "زین جواد مالیک" بود. وقتی نامرو باز کردم متوجه شدم چیز دوستانه ای داخلش نیست و با عجله نوشته شده. اونقدر با عجله که جوهر. پخش شده بود. سعی میکردم کلماتو بخونم و تنها چیزی که چشممو گرفت یه خط بود. "تو با خواب نفرین شدی"
بقیش نا خوانا بود و بزور میتونستم بفهمم چی میگه . هرچی تاریخا جلوتر میرفت من گیج تر میشدم و دست خط اون شخص بهتر میشد.
تا جایی که توی نامه ی اخر نوشته بود: "من درمانشو پیدا کردم! موفق شدم!"نمیخواستم بیشتر ازین پیش برم ولی چشمام بقیشو دنبال میکرد.
"من بهتر از هر کس دیگه ای مشکلتو درک میکنم تالیا. و میدونم شاید وقتی این نامه بهت برسه خیلی بزرگتر از موقعی که توی دست مامانت دیدم شده باشی ولی تو باهاش بدنیا اومدی. و الان میتونی از شرش خلاص شی فقط کافیه همدیگرو ببینیم خواهش میکنم...میدونم مادرت اینو نمیخواد ولی باید ببینمت"
اخرش یه ادرس بود.. اون از کجا منو میشناسه یا اسممو میدونه یا حتی مادرم! اصلا اگه رابرت اینو میدونست چرا بهم چیزی نگفت؟ این همه مدت منو دیوونه صدا میزد و میگفت خیالاتی شدم ! چرا بهم نگفت مادرم زندست؟ جعبرو پرت کردم و رفتم پایین و رابرتو دیدم .
"تو میدونستی؟" صدام میلرزید و دست خودم نبود. بهم دروغ گفتن . هیجده ساله که توی گوشم بهم دروغ گفتن. "تو میدونستی و بهم نگفتی؟"
الن که از چیزی خبر نداشت با نگرانی بهم نگاه کرد و رابرت چیزی نمیگفت .وات د هل؟از پله ها پایین رفتم و سعی کردم گریه نکنم.
"میدونی چیه؟ " دستمو روی میز کوبیدم و توی چشماش نگاه کردم. "من میرم پیشش رابرت. بهت قول میدم و هیچ چیزیم جلومو نمیگیره"اومدم برم که رابرت دستمو گرفت . اب دهنمو به سختی قورت دادم و الن هم با نگرانی به من و رابرت نگاه میکرد.
"مادرت..وقتی تورو اورد اینجا ازم خواست هیچوقت نزارم با عموت در ارتباط باشی... اون خیلی نامه فرستا- "
"عمو؟؟؟"
اون قد بلند داد زدم که گوشای خودم درد گرفت..پ.ن : بنظرتون تالیا کدوم سلب دختر بهش میاد باشه؟ دی: کمک