Hypnotic-zella day
"بالاخره اومدی!"
*********
"چیزی میخوری؟"سرمو تکون دادم و درخواستشو رد کردم.همه چیز اینجا عجیب بود و توی دو دقیقه ای که به اینجا اومدم جزییات زیادی توی این خونه دیدم که کم کم داشت منو گیج میکرد.
یه خونه با نمایی سفید از بیرون و از داخل چوبی بود. کلی قفسه ، گنجه و کشو برای کتاب داشت ، و یجورایی یهم میگفت صاحب اینجا یه کتابداره ، شایدم نقاش یا هنرمند چون کلی تابلو و مجسمه اونجا بود. مجسمه هایی که چهره های ژوپیتر¹ و نپتون² رو به یادم مینداختن ، و طراحی هایی از یه موجود عجیب روی بوم نقاشی بود که چشم ها و سری مثل مدوسا³ داشت و ممکن بود هر لحظه منو به سنگ تبدیل کنه. من روی یه مبل کوچیک و قهوه ای نشسته بودم و با کنجکاوی اطرافمو نگاه میکردم.سمت راست من چندتا خودکار و کتاب پاره پوره بود و نوشته های بزرگی که نامفهوم بودن.
"داره در مورد خلسه⁴ تحقیق میکنه"
اون پسر مو مشکی که چند لحظه ی پیش به عنوان زین به من معرفی شده بوداز اشپز خونه برگشت و رو به روی من نشست."پس تو عمو...؟"
"من فقط۲۰ سالمه!"
"معذرت میخام .من فقط یکم گیج شدم"
یکم اب خورد و دهنشو تر کرد.زین خیلی خوش بر و رو نبود ولی هارمونی صورتش ، ابروهای صافش و چشمهای براق قهوه ایش معصومیت خاصی داشتن ، و لب ها و بینیش این معصومیت و از بین میبردن و بجاش به چهره ی اون یکمی جذبه اضافه میکردن و اون باعث میشد حدس بزنم شخصیت بازیگوش و در عین حال جدی ای داره."من وارث پدرت بودم، پدرت و اقای رونالد مشکل داشتن پس اون همه چیزو به من داد ، ازونطرف من به رونالد وابسته شدم و اونم بعد ازون جریان بی خانمان شده بود. گذاشتم باهام زندگی کنه و نامه ها هم به اسم من برای تو میومد"
"پس یعنی تو..."
"پسر عمه"
لب هامو چروکیده کردم. در حقیقت نمیدونستم چجوری واکنش نشون بدم. تا دیروز من کسیو جز رابرت نداشتم و الان میبینم که خانواده دارم.شاید اونقدر خوشحالم که ابراز احساسات رو یادم رفته."عمه ی من، یعنی پدر مادرت چی شدن؟"
"تصادف"
زین ادم کم حرفی بود،همیشه پاسخ های کوتاه میداد. میتونن از روی لکه های لباس و صوررتش حدس بزنم این نقاشیارو اون کشیده ، و انگار من مزاحم کارش شده بودم."اینا ماله توئن؟"
سعی کردم مکالمه ی حوصله سر برمون رو جالب تر کنم."اره من نقاشی- زیاد میکشم"
ازینکه موضوع نقاشیو پیش کشیدم یکم هول شد ، پس سعی کردم ادامش بدم چون انگار فقط نقاشی باعث میشد اون لبخند بزنه ، و لبخند واقعا بهش میومد."خیلی قشنگن"جلوی یکیشون وایسادم و دستمو روش کشیدم. زین تقریبا بغلم ایستاد
"ممنون ، اگه دلت بخاد میتونم یه پرتره از خودت برات بکشم"