Please be naked _ the 1975
"صبح بخیر"
چشمامو پاک کردم و با تعجب ابروهامو انداختم بالا. راستشو بخواید صبح قشنگی بود ، چون به اندازه ی کافی خوابیده بودم ، هیچ کابوسی ندیدم و از وولی هم خبری نبود ! صدای چهچه پرنده ها و شرشر اب هم از پشت پنجره میومد . ولی نکته ی ضد حالش اینجاست که زین بغلم روی تخت نشسته و خیلی ریلکس داره نگام میکنه و اونقدر جدیه که میتونم بگم جن دیده .ولی مشکل اینجاست که من فقط لباس زیر تنمه و باید گورشو گم کنه. سرمو به نشونه ی سوال تکون دادم"امم..معذرت میخوام. داشتی یچیزایی میگفتی" زین گفت و با قیافه ی خون سرد و جدیش پشت گردنشو با اظطراب دست کشید.
"اوه واقعا؟ متاسفم معمولا وقتی خواب راحتی دارم پیش میاد" سعی کردم اطرافمو انالیز کنم"چیز بدی که نگفتم؟"
"نه فقط اومدم بیدارت کنم و تو دستمو محکم گرفتی"زین که بنظر بیشتر از قبل مظطرب شده بود به دستامون نگاه کرد و من تازه فهمیدم چیشده ، من اونو با وولی اشتباه گرفته بودم.
"خدای من " سریع دستمو کشیدم و زینم پرید.افتضاحه ، قبلا پیش میومد روی الن بیوفتم و حتی توی خواب بغلش کنم و این افتضاح بود."معذرت میخوام ، چند وقته اینجا موندی"
"دو ساعت پیش"خودشو جمع و جور کرد و پاشد"مشکلی نیست ، بحرحال..." صداش نگران بنظر میرسید"اون برگشته و میخواد ببینتت"
"کی؟"با گیجی پرسیدم و جواب سوالو میدونستم ولی خواستم یچیزی گفته باشم .
"رونالد"چشماشو توی اتاق چرخوند ، هرجایی رو نگاه کرد به جز من ، مثل اینکه رابرت فکرشو بهم میریخت.
پتورو کنار دادم و بدون اینکه به زین توجه کنم یه تیشرت از چمدونم در اوردم و پوشیدم. شلوارمو که میخواستم بپوشم زین با چشمای گردش معذرت خواهی کرد و سریع رفت بیرون.
نورمایند ، موهای کوتاهمو یکمی مرتب تر کردم و برای بار اخر موهامو توی اینه چک کردم.
وقتی درو باز کردم صدای زین و یه غریبه رو شنیدم. که فهمیدم صدای نا اشنای رونالد بود و یجورایی توی خفا داشتن باهم جر و بحث میکردن.
چیز زیادی شنیده نمیشد ولی هرچی بود زین نمیخواست من بشنوم چون یواش حرف میزد.راه پله ها بلند نبودن ، چوبی و کوتاه بودن و دقیقا روبه روی اتاق من طبقه ی پایین که اشپز خونه بود یکمی معلوم بود و میشد از کنار پله ها اشپزخونه رو دید. زین پشتش به من بود و رونالد پشت میز نشسته بود و سرش مشخص نبود.
"چیکار کردی؟تو دیوونه ای ! محض رضای خدا من هنوز اجاره ی این ماهو ندادم! مرتیکه ی عوضی ما قرار گذاشتیم که تو بری و کار پیدا کنی و این چرت و پرتارو ول کنی"از بالای پله ها دیدم دستاشو با عصبانیت تو هوا تکون دادو نفس هیستریکی کشید