این سه روز ، خیلی خوب بود . دیویس برامون کلی خاطره تعریف کرد و زین مثل همیشه با حالت خونسردش باهاش شوخی میکرد. دیویس ادم خوبی بود ، یا من اینطور میدیدمش ولی همیشه سعی میکرد جو خونه رو ازون بی ثباتی در بیاره .
نمیدونم یادش رفته یا نه ، ولی انگار خودمم فراموش کردم برای چی اینجا اومدم . انگار همه ی اون رویاها و کابوس ها توی این سه روز دفن شده بودن ، و من نیازی به درمان نداشتم.
اینجا خیلی قشنگ بود ، و اونقدر بزرگ بود که نمیتونستم توی این سه روز همه جاشو کاوش کنم. زین بهم گفت قراره برام یه تور خونه گردی بزاره یا همچین چیزی ، و من بی اندازه منتظرشم.
بیشتر از هرچیزی دوست داشتم از پنجره بیرونو ببینم ، روزی که اومدم بارون میومد و نمیشد قشنگ همه چیزو دید ولی الان هوا صاف و اب شفافه. حتی یه خونه ی چوبی قشنگ هم نزدیک دریاچه هست که نمیدونم برای چیه ولی حتما از زین میپرسم.یک ماه و سی روز میشه که وولی رو ملاقات نکردم ، و این واقعا سابقه نداشته ، بجاش مطمعنم اگه رویاهام دوباره شروع بشن ، وولی بی نهایت از دستم عصبانی میشه و بهم اسیب میزنه..
-----------------------------------------------------------
از دید سوم شخص:
پوست صاف و سردش عرق کرده بود ، موهای ژولیده فرفری و تقریبا خیسش جلوی صورتش بود.
اون منتظر بود ، خیلی وقته که منتظر بود.
ساعتی برای شمارش دقیقه ها وجود نداشت و این بیشتر اذیتش میکرد.تالیا اندفعه اوضاع خوبی نداشت ، اون دختر حتی نمیدونه با پس زدن هری حالش روز به روز بدتر و بدتر میشه. هری فقط میخواست کمکش کنه و هردفعه ناموفق بود.
جایی که هری توش بود ، توش گیر افتاده بود ، ذهن تالیا بود. اون همه ی افکار و خاطرات تالیا رو میدید ، اگه غم انگیز بودن - به همون اندازه غمگین میشد و اگه خوب بودن خوشحال میشد.
تالیا ذهن خلاقی داشت ، هر دفعه که چشماشو میبست توی اون فضایی که ابعاد و زمان معنایی نداشتن ، چیز های فوق العاده ای رو تجسم میکرد.
و هری رو از اون سیاهی نجات میداد ، از معلق بودن ، از وجود نداشتن ، از بی هدفی ، از سردرگمی .تالیا قدرت اینو داشت که یه شهر شلوغ خیالی بسازه و همیشه نقش اول رویاهاش رو خودش بازی کنه. اون توی شهر خودش قدم میزد ، از بین مردم رد میشد و احساس گم شدن میکرد. چیزی که تالیا دوست داشت همین بود ، از اهمیت ادما کم میکرد و دلش میخواست فقط ینفر مختص به خودش باشه.
اوایل خبر نداشت هری توی اون شهر خیالی که هر شب راجبش فکر میکنه زندگی میکنه ! تالیا معمولا قبل از خواب تصمیم میگرفت چی ببینه و به خودش فشار میاورد تا همون چیزو ببینه.
اولش از همون شهر شروع شد. هری نمیدونست چرا انقدر عاشق مغز این دختر شده ، توی مغز خیلی از ادما بود و فقط تماشاگر بود . بیشتر مردم کابوس های بی سر و ته یا گاهی خابای چرت و پرت خنده داری میدیدن ، ولی تالیا از مهارتش استفاده میکرد و از خواب یه دنیای دیگه میساخت.