' دینگ دانگ دینگ دانگ'
الان رابرت دنبالم میگرده. باید برگردم وگرنه مجبورم میکنه جلوی محراب وایسم و بخاطر کاری که نکردم عذر خواهب کنم. رابرت ادمه خوبیه ولی از کتابا بجز انجیل متنفره.
بنظرش کتابا میتونن وسیله ی خوبی برای نابودی خدا باشن در حالیکه میتونن نباشن...
بگذریم.
کتابمو بستم و داخل کیفم گذاشتم. بدترین قسمت جیم شدن اینه که من نمیتونم با کفشای لیزم طوریکه از سه طبقه بالا اومدم و روی شیروونی نشستم برگردم پایین.
'احتمال مرگ 70 درصد' به افکارم نیشخند زدم. ولی خب کی اهمیت میده؟ من ادم ریسک پذیریم. حتی اگه الان بیوفتم پایین و بمیرم فردا از من بعنوان 'دختری که کتاب میخوند و در این راه به فاک رفت' کتاب مینویسن و رابرت هم منو لعنت میکنه تا برم جهنم. نمیدونه من الانشم جهنمی ام.
پاهامو خیلی محکم و اروم روی شیروونی گذاشتم و کیفمو محکم نگه داشته بودم. دستمو روی لبه گرفتم و پامو روی اجرا گذاشتم تا از دیوار برم پایین.
دیگه تقریبا رسیده بودم پایین اگه اون اجر اخر رو رد میکردم.
ولی گندش بزنن این کفشای لیز لعنتی از پام افتادن و اجرم افتاد و حالا من مثل اسگلا اویزون شدم!
نمیتونم تا ابد اویزوون بمونم . پس یا باید کمک بخوام یا باید بمیرم. عالی شد.
"کمک؟"
همونطور که گفتم این موقعه صبح کسی بیرون نیست و اگه هم باشن توی کلیسا ان. متاسفم تالیا هیر تو قراره امروز بخاطره سقوطه هیجان انگیزت بمیری.اوه خدای من دیگه نمیتونم دستامو نگه دارم.وقتشه ولشون کنم. فوقش دستم یا پام میشکنه..!
"باشه تالیا چیزی نیست درست میشه فقط باید بپری.. شماره ی یک
دو
سه"
به خودم گفتم و قبل از رها کردن دستام چشمامو بستم.
اوم.. هنوز نیوفتادم؟
"دختره...خوش شانسی هستی"
چشمامو خیلی اروم باز کردم ولی اون نوره لعنتی کورم میکرد.
"من توی بهشتم؟"خدای من اون واقعا جذاب بود. موهای فرفری و قهوه ای داشت و چشماش سبز بود .. اینجا قطعا بهشته .باید باشه.
ولی نیست چون اونم هم خندید و دستشو سمتم دراز کرد. باید مفهمیدم اون یه فرشته نیست چون بال نداره.
"نه من.. نجاتت دادم" بهش اخم کردم و دستشو گرفتمو بلند شدم. کیفمو روی شونم انداختم و حالا صورتش دقیقا برام واضح بود. و به طرز خیلی عجیبی اشنا بود.
"من شمارو جایی دیدم؟" قدش خیلی از من بلند تر بود برای همین مجبور بودم گردنمو سیصد درجه خم کنم تا ببینمش.
"خواهش میکنم!" چشماشو گشاد تر کرد. به یه دلیلی فکر میکنم اون خیلی به صورتم نگاه میکنه. انگار هر لحظه قراره بیاد جلو و منو ببوسه. یا شایدم واقعا اشناست.
"اومم مرسی اخه خیلی قیافتون اشنا بود بخاطره همین-"یلحظه فکر کردم اومد جلو تا منو ببوسه ولی خب نه این اتفاق نمیوفته . دستشو اورد روی شقیقه هام و از روی موهام یچیزی برداشت ؛ اون جذابه..منظورم اینه که نه اونطوری ولی حس میکنم جذابیتش برام اشناست. نفسم بیرون نمیومد تا وقتی که صورتشو عقب برد و یه برگ کوچیک نشونم داد.
"روی موهات بود" اون خیلی عجیب بنظر میاد چون به صورتم زل زده و لبخند میزنه.خب قضیه یکم داره مشکوک میشه.. و عجیب تر از اون اینه که من نباید انقدر به یه پسر نزدیک باشم و اومی بهم دست بزنه و خیلی دیرم شده و باید برگردم کلیسا!"امم معذرت میخوام ولی من دیرم شده"یه لبخند زورکی زدم و سعی کردم ازین مرد مرموز هرجه زودتر فرار کنم.
"صبر کن"اون همونطوریکه وایساده بود دستمو گرفت و من یکی از ابرو هام بخاطره خودمونی دنش رفت بالا."دفترت افتاده بود"
دستمو ول کرد و دادش به من.یه نگاه عحیب بهش انداختم و دفترو توی کیفم گذاشتم و با سرعت تمام ازش دور شدم._p
خب بزارید بگم هری یه موجود معمولی نیست:|