زین منو تا کافه رسوند بهش گفتم چند دقیقه بیاد داخل ولی گفت کار داره."امشب خیلی فوق العاده بود مرسی از لطفت حتما جبران میکنم"
در حالی که سعی می کردم حالت دوستانه رو حفظ کنم گفتم.سخت بود.."خواهش می کنم اوه راستی وقتی ند بهت زنگ زد به من خبر بده"
"باشه منتظرم..." در حالی که پیاده شدم گفتم.
"نگران نباش تو یه روز جهانو رو انگشت اشارت میچرخونی ملکه پروانه ها!"
واو! فقط عاشق اسماییم که تو سه روز واسم ساخت و هردفعه از یکیش استفاده می کنه
خندیدم و علامت راک نشون دادم اونم ریز ریز خندید. چشمای کهرباییش تو شب راه منو روشن می کرد... اون یه معجزست نه یه چیزی بیشتر از معجزه...
"بای! بعدا می بینمت"
دست تکون داد و وقتی مطمئن شد دارم میرم داخل رفت.
هنوز تو شوک بودم, بهتره بگم از همون روزی که تو مدل ایجنسی باهاش حرف زدم تو شوک موندم.
چشمامو رو هم فشار دادم و لبمو گاز گرفتم, نکنه همه اینا یه رویا باشه؟
"نه من بیدارم...کاملا هوشیار...کاملااا هوشیار"
وقتی کنترلم از دستم خارج شد نفهمیدم چه طور در رو باز کردم و پریدم داخل و در حالی که رو زمین 180 درجه رفته بودم داد زدم :
"آررره قرار نیست از ابر 9 بیوفتمممم"و دیدم مردم دارن با تعجب نگام میکنن حتما فکر می کنن خل شدم اما ممکنه درست فکر کنن!
ته سالن رو نگاه کردم دیدم الکس و جیمز و رکسی و برنی هم سر جاشون میخکوب شدن از تعجب.
رکسی انگشت اشارشو چند بار گوشه سرش چرخوند. به این معنی که دیوانه شدم!
"هی چطورین بچز؟!" با یه لبخند گنده رفتم پیششون."تو مطمئنی عقلت سر جاشه آنا؟"
الکس پرسید و دستشو برد لای موهاش"معلومه که نه مگه این عقل داره اصلا؟"
جیمز گفت در حالی که با مسخرگی میخندید."خفه شو بیمزه" به جیمز گفتم و گردنمو کج کردم.
تنها کسی که واکنش خاصی نشون نداد و فقط نیشش تا بناگوش باز بود برنارد بود. از قبل خبر داشت."واو دختر اول یه نفسی بکش خب الان فقط بهم بگو چی شد چیکارت کرد که تو پوستت نمیگنجی...زودباش کشتیمون!"
برنارد ک از همه چی باخبر بود پرسیدیاد یک ساعت پیش افتادم و بی اختیار آویزونش شدم و بالا پایین پریدم بعد رفتم سمت رکسی و باهاش رقصیدم!
"واییی رکسی باورم نمیشه! اصلا باورم نمیشه!"
با فریاد گفتم و سقف رو نگاه کردم."خیلی خب آروم باش بگو چه اتفاقی افتاد"
الکس در حالی که سعی می کرد نگهم داره گفت."یکی نیشگونم بگیره نکنه یه خوابه!"
بعد چند ثانیه یهو احساس کردم باسنم به شدت سوزش پیدا کرد.
با وحشت پریدم دیدم جیمز عوضی داره غش غش میخنده!"خیلی احمقی!" با عصبانیت داد زدم
"خودت گفتی!؟" جیمز در حالی که میخندید با پررویی گفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/76986040-288-k922939.jpg)
YOU ARE READING
Legends Never Die (persian translation)
Romanceاســـطـــورهـــ هـــا نـــمـــیـــمـــیـــرنـــد. اونـــا بـــا جـــرعـــتـــ و حـــقـــیـــقـــتـــ بـــازیـــ مـــیـــکـــنـــنـــد Legends never die They play truth or dare بر اساس یک داستان واقعی