Part 24

101 4 2
                                    


اون روز...اضافه شد به بهترین روزای عمرم. هر لحظه و هرثانیه که با زینم همش میپونده به اون لیست باارزش.
رفتارش اون روز عوض شده بود... اون نه تنها یک بار گفت که دوستم داره. بلکه سه بار!! سه بار لعنتی این جمله اون سه تا کلمه رو تکرار کرد و من با هر بارش مردم و دوباره زنده شدم وقتی که دستمو گرفت تو دستش!
نمیتونم شرح بدم که چه حسی بهم دست داد...شاید کسایی که تجربه کردن درک کنن اما هیچ وقت بهشتی رو که کشیش ها و راحبه ها دربارش حرف میزنن نتونستم تصور کنم تا این روزا...
نمیتونم صبر کنم تا روزی که به اون قرار بریم...یه قرار واقعی و نهایی.

امروز قرار شد بریم برای پارتی جیمی خرید کنیم اونم از بورلی هیلز. این پارتی مثل بقیه پارتیا نبود که همه با یه تی شرت و جین ساده بیان. چون پسرای واندی و عشق من قرار بود بیان و اجرا کنن همه خیلی هیجان زده بودن.
تو راه کلی مسخره بازی دروردیم و آهنگ خوندیم و رقصیدیم. دخترا همش به پسرایی که بهمون توجه میکردن متلک می پروندن و میخندیدن. این یه قسمت عالیه! وقتی که با دوستات میری بیرون و حال میکنی! چیزی که توی نوجونی رویای من بود که تجربش کنم...
باید یه معذرت خواهی بزرگ از کیتی بکنم. به خاطر اون روزایی که ناامید شده بودم و از آهنگ فایرورک متنفر بودم... که فریاد میزدمو میگفتم "کیتییی تو یه دروغگویی! من فایرورک نیستم! اون بچه پولدارای امریکایی که هرروز میان و میبیننت و همه چیز در اختیارشونه فایرورکن!!! شات عاپپپ!!"
عاشقش بودم و هستم و خواهم بود اما اون زمان نمیدونستم که گذر زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه
و ممکنه اون طوفان ماه ها و سالها طول بکشه اما در نهایت یه رنگین کمون زیبا به وجود میاد!

رسیدیم به بورلی سنتر.
چندتا مغازه رو خوب گشتیم تا خوشگل ترین لباس رو پیدا کنیم شالیکس همون اول یکی انتخاب کرد که خیلیم بهش میومد. یه دکلته طوسی که با شلوار جین تنگ عالی میشد.

من و امیلی محال بود زودتر از دو ساعت چیزی رو بپسندیم.

"این چه طوره برم بپوشمش؟" رکسی یه لباس کوتاه ساده بنفش رو برداشت.

"خوبه به رنگ موهاتم میاد" شالیکس بهش گفت.
رکسی رفت تو اتاق پرو و لباس رو پوشید و اومد بیرون.خیلی خوب شده بود.
"نظرتون چیه؟" اون پرسید.
"وای عالیه!" همه با هم گفتیم.
"پس می خرمش" اینو گفت و کارتش رو دراورد اینجا هیچی زیر هشتاد دلار ندارن! چون همه چیز برنده! و مارک.
چیزی که من همیشه عقدشو داشتم ؛)

رفتیم یه بوتیک دیگه که فقط لباس مهمونی داشت و خیلیم بزرگ بود. فکر کنم این آخریش باشه.
امیلی یه لباس گلبهی بلند برداشت و گفت حوصله نداره پرو کنه.

"زود باش آنا فقط تو موندی خسته شدیم" امیلی با اعتراض گفت

"راست میگه دو ساعته داریم میچرخیم گشنمونه" شالیکس گفت.

"باشه وقت بدین پیدا میکنم نمیشه که یه چیز الکی بپوشم" من گفتم و شونه هامو انداختم بالا.

"نمیخوای بری کاخ سفید یا عروسی کیتی یه تولد معمولیه اونم پارتی جیمز احمق!" رکسی گفت و خندید. به نظرم راست می گفت. ولی این دفعه فرق داره. ایندفعه زین هم میاد پس باید واسش خوب به نظر برسم.

"آنا این چه طوره؟" امیلی به یه لباس زرد کوتاه که دامنش پف پفی بود اشاره کرد و گفت.

یه نگاه بهش انداختم و گفتم "نه خیلی پف داره چاق نشونم میده"

"اه دختر باور کن تو بشکه هم بپوشی چاق نشون داده نمیشی این توهمتو بزار کنار!" شالیکس گفت

"شالیکس میشه یه دقیقه ساکت باشی؟" رکسی اینو گفت ظاهرا اونم ناراحت شد ولی دمش گرم به دادم رسید.
یواشکی براش علامت لایک دادم و اونم لبخند زد.

رفتیم ته بوتیک رو گشتیم یه یهو چشمم افتاد به یه لباس خیلی متفاوت.
رنگش آبی نیلی بود و تا بالای زانوهام میومد پشتش یه توری تقریبا بلند بود
یه بند پشت گردنی داشت رو سینش به طور ساده نگین کاری شده بود.
باید بگم بدجور چشمم رو گرفت.

"بچه ها این چه طوره؟" اینو گفتم و به رگال اشاره کردم.

"واو عالیه ولی اول باید بپوشیش" امیلی گفت.

به فروشنده گفتم نمونش رو که سایز کوچیکتره برام بیاره.
بعد رفتم تو اتاق پرو و خیلی سریع عوضش کردم.
وقتی تو آینه نگاه کردم چشام از حیرت چهارتا شد!
خیلی خوشگل بود! تو تمام عمرم همچین لباسی نداشتم!
به نظرم حیف بود واسه تولد جیمز الاغ بپوشمش!

سرمو تا نیمه از در کردم بیرون و گفتم "همه چشما بسته...باز نشه ها؟"
وقتی مطمئن شدم همه چشماشون بستس اومدم بیرون و همه وقتی دیدنم سر جاشون خشک شدن!
"وای خدای من چه قدر بهت میاد! این محشره!" شالیکس جیغ زد
"بیا عوض کنیم با هم! پشیمون شدم!!" رکسی گفت و من خندیدم

وقتی همه اوکی دادن خریدمش. همه با خوشحالی از بوتیک رفتیم بیرون

"آنا من خیلی بدشانسم چرا زودتر از تو ندیدمش لباسه رو؟ خیلی جذابه" شالیکس گفت

"اگه دوستش داری قابل نداره برا خودت اینو بی شوخی میگم" به طور جدی گفتم.

"نه عزیزم مبارکت باشه"

رکسی دستاشو زد به هم و گفت:

"وایییی از همین الان دارم فکر می کنم
زین چه واکنشی نشون میده وقتی تو این ببینتت! من باشم که همونجا ترتیبتو میدم!!!"
رکسی گفتم و با بقیه دخترا بلند خندید

"خفه شووو دیوونه!" منم خندیدم

"اوه بیبی نگو که خودت از خدات نیست که باور نمیکنیم!" امیلی گفت و بلندتر خندیدم همه مردم هم نگامون می کردن

Legends Never Die (persian translation)Where stories live. Discover now