"آنا...تو خیلی خوشگلی."
اینو در حالی که صورتمو لمس می کرد گفت.
وقتی به چشماش نگاه می کنم همه چیز تمومه, بخشش رو می بینم صداقت رو می بینم. عشق واقعی رو...نگاهش رو ازم گرفت...داشت لباشو بهم نزدیک می کرد الکتریسته شدید تو وجودم حس کردم اونقدر که سر جام خشک شده بودم.
ولی یه دفعه انگار پشیمون شد و سرشو برد عقب تر. خندید و گفت
"بهتره زودتر آهنگ اصلی رو بنویسی"همین؟ آخه چرا این کارو می کنه؟ اون همیشه عادتشه که خوب تحریکم کنه بعد پس بزنه. این کارش واقعا اعصابمو به هم می ریزه.
"خب تو میخوای چه طوری باشه؟"
زین پرسید ولی من هنوز عصبانی و شوک زده بودم.
"نمیدونم. به نظرم عاشقانه و شاد یه چیزی مثل تینیج دریم"
با بی حوصلگی جوابش رو دادم. اون تایید کرد و شروع کردیم به نوشتن.
باید خیلی پرفکت می شد.
می دونستم امکان نداره و "غیرممکنه" اما میخواستم با اولین آهنگ به جدول بیلبورد دست پیدا کنم و شاید نامبر وان هم بشه
این کلمه واسم معنی نداره شعارم اینه من هر غیر ممکنی رو ممکن می کنم.
زین ایده های خیلی خوبی داد البته بیشتر جاهاشو خودم نوشتم.
آخرین پارتش رو هم که نوشتیم یه بار خوندیمش.
"فوق العادس حرف نداره! میدونی آنا من مطمئنم که تو به بهترین جاها میرسی"
برام دست زد و گفت.
لبخند زدم. و به متنا نگاه کردم اولین مرحله انجام شد اسم سینگلم شد i need your love"اگه بهم بگی که دوستم نداری... از زندگی نا امید میشم دلواپس میشم
اگه همیشه جایی که هستی رو عوض کنی...بازم دنبالت میام حتی اگه بدشانسیه
وقت داره تموم میشه داره از دست میره تورو تو زمان گم نمی کنم تو همه چیزمی
من خیلی به عشقت نیاز دارم..."
(ترجمه)
Next Day:
Morning
امروز باید با ماشین جدیدم برم دانشگاه.
اولش می ترسیدم برم و اون عوضیا از حسودی بیان روش خط بندازن ولی دزدگیر حرفه ای داشت که داخلش دوربین مخفی هم بود. پس جای نگرانی نیست.
کتابا و جزوه هامو برداشتم و رفتم در گاراژ رو باز کردم و سوارش شدم. اولش می ترسیدم نتونم ببرمش بیرون. ولی بعد آروم اوردمش بیرون و یه لبخند به نشان موفقیت زدم. و با سرعت حلزونی رفتم به سمت کالج.سر راه یه جعبه کاپ کیک گرفتم تا ببرم واسه دوستام. از دیشب که عکسا رو واسشون فرستادم خیلی ذوق دارن که از نزدیک ببینن.
فلشم رو کردم داخل ضبط و آهنگ رایز از کیتی رو پیدا کردم و صداشو بلند کردم. احساس غرور داشتم تو خیابون قیافه سنگین می گرفتم. یعنی اینقدر عقده ایم؟
به کالج نزدیک بودم تصمیم گرفتم ماشین رو دور پارک کنم تا اونا نتونن هیچ غلطی بکنن. یا اصلا نفهمن مال منه!
یه جایی که دور بود پارک کردم و پیاده شدم.
چند متر رو پیاده رفتم تا رسیدم ولی کسی رو ندیدم حتما رفتن تو کلاس.
یه کم که رفتم جلوتر نزدیک در همشونو دیدم و رفتم پیششون."هی! ببین فقط بگو کجاست؟"
جسیکا با هیجان گفت."چی؟ هنوز دو ثانیه هست که رسیدم؟"
YOU ARE READING
Legends Never Die (persian translation)
Romanceاســـطـــورهـــ هـــا نـــمـــیـــمـــیـــرنـــد. اونـــا بـــا جـــرعـــتـــ و حـــقـــیـــقـــتـــ بـــازیـــ مـــیـــکـــنـــنـــد Legends never die They play truth or dare بر اساس یک داستان واقعی