"نمیای بیرون؟ وقتت تمومه" کریستی از پشت در صدام زدشب کنسرت بهش زنگ زدم و گفتم نمیتونم بیام ولی گفت این دفعه باید برای ریمیل جدید برند برجیوس تبلیغ کنیم و نمیشه.
زین گفت بعدش میاد اینجا دنبالم تا بریم استدیو. خیلی کارام زیاد شدن کاش می شد حداقل از یکیش استعفا بدم ولی هم دلم نمیاد هم می ترسم بعدا دچار مشکل بشم.
هنوز نمیدونم با 30 هزار دلاری که از کنسرت گیرم اومد چیکار کنم یه جورایی جنبه اضافی داره. اصلا هم خوشم نمیاد فقط پول جمع کنم و استفاده نکنم.
کلی فکر کردم و آخر تصمیم گرفتم باهاش یه ماشین بخرم. اگه پنج هزارتای دیگه هم بذارم روش میتونم یه بی ام و z4 یا 680i بخرم از همونا که همیشه دوست داشتم.از پشت میز توالت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و راه سالن رو دنبال کردم.
امیلی و رکسی با چن تا از دخترا یه گوشه بودن و شالیکس جلو دوربین بود و ژست می گرفت. رفتم کنار بقیه دخترا
هر کدوم یکی یکی می رفتن و چندتا عکس می گرفتن.نوبت من رسید رفتم جلو دوربین و لارا بهم گفت که ریمیل رو بگیرم دستم. آخرشم از هممون یه ویدِئو ضبط کردن.
وقتی فیلم تموم شد اجازه دادن که بریم."وای شنیدم از کنسرتتون نفری سی هزار دلار گرفتید. میخواید باهاش چیکار کنید؟" امیلی با هیجان پرسید. رُکسی دهن لق نمیفهمه چه موقع زبونشو گاز بگیره و حرف نزنه حتما باید بهش هشدار بدیم.
"من نمیدونم امروز میذارمش بانک " رُکسی گفت.
"تو چی آنا؟" شالیکس پرسید. بهتر بود راست نمیگفتم.
"خب من میخوام همش رو ببخشم به سازمان خیریه و حمایت از حیوانات"
دروغ گفتم و همشون با تعجب نگام کردن."ولی این که خیلی زیاده" شالیکس با تعجب گفت.
"خب من بهش احتیاجی ندارم" حتما الان میگن پس واسه چی اینقدر کار می کنی و باید همش حساب پس بدی به همه.وسایلامونو برداشتیم که بریم. زین بهم گفته بود که بهش خبر بدم ولی نتونستم حالا باید دیرتر بریم اونجا
وقتی داشتیم می رفتیم بیرون از پشت شیشه زین رو دیدم که از دور بهم اشاره می زنه که زود باش.
"اوپس من باید برم گایز. میبینمتون بای" با عجله خداحافظی کردم و دویدم بیرون سعی کردم خیلی صمیمانه باهاش رفتار کنم جلو بقیه."دوست پسرشه؟ خیلی خوشتیپه!" امیلی به دخترا گفت
"دیوانه نمیدونی اون کیه؟اون زین مالیک خواننده معروفه همه دخترای دنیا واسش غش و ضعف میرن. آنا از شانسش افتاد بهش"
رکسی بهش گفت."اون واقعا خودشه؟ لعنتی چه عوض شده فکر کردم یکی شبیهشه فقط" امیلی جیغ زد
شالیکس زد پشتش و گفت "هی! غیبت نکن!"
با دیدنش بی اختیار لبخند نشست رو لبم.
"ببخشید دیر اومدم" اینو بهش گفتم و سرمو انداختم پایین.

YOU ARE READING
Legends Never Die (persian translation)
Romanceاســـطـــورهـــ هـــا نـــمـــیـــمـــیـــرنـــد. اونـــا بـــا جـــرعـــتـــ و حـــقـــیـــقـــتـــ بـــازیـــ مـــیـــکـــنـــنـــد Legends never die They play truth or dare بر اساس یک داستان واقعی