Chapter1:تنهاعکس رنگی توی اتاق

968 143 30
                                    

سنگینی نگاه هرسه نفرشون رو روی خودم احساس میکردم.سه تانگاه نگران که منتظرجواب من بودن.حتابدون بالاآوردن سرم هم میتونستم حالت هرکدومشونوحدس بزنم:لویی که دستهاشوتوی جیبهاش تکون میداد،نایل که یواشکی گوشه ی ناخونهاش رومیجویدولیام که به طرز عصبی ای،هرچندثانیه یکباردست راستش روپشت گردنش میکشید.
بلخره لویی به حرف اومد:هری من فکرمیکنم که باید...
-نه.
من جمله ش روقطع کردموباقاطعیت گفتم:جواب من نه عه!
-اینقدرغیرمنطقی نباش هرولد.
لیام باچشمای گردشده ازعصبانیت جوابم روداد.نایل یک قدم به جلوبرداشت وآستین کت خردلی رنگ لیاموگرفت:الان وقت دعوانیست.
لیام برگشت ودرحالی که  شونه هاشوبالامینداخت باهمون لحن حق به جانب گفت:من دعوانمیکنم.فقط نمیتونم درک بکنم که اون چه مرگشه!
-لیام!
لویی  برای هشداردادن به اون صداشوبالابرد.لیام حالادیگه جدن عصبانی شده بود:چیه؟فقط به خاطراینکه جناب استایلزافسرده ست بایدهمه ی ماروبه بازی بگیره؟!میدونی ماچقدراین درواون درزدیم تاتونستیم این موقعیتوجوربکنیم؟
من سرموبالابردم وتوی چشمای لیام زل زدم:ما؟منظورت از"ما"زینه؟
-چه فرقی بین این دوتاهست؟چیزی که مهمه اینه که اون زحمت کشیده.
-آره...زحمت کشیده.اون برای خیلی چیزازحمت کشیده لیام.میدونی؟ومهمترین تلاشی که کرده درزمینه ی به گندکشیدن زندگی من بوده.
-خودت میدونی که اون مقصرتمام اتفاقایی که برات افتاده نیست.
-شاید.
من گفتمولبخندزدم:امامقصربدترینشون هست.
-بس کنین.
لویی باعصبانیت دادزد:چرانمیتونین برای یه بارم که شده بدون تنش باهم صحبت بکنین؟  لیام پوزخندزد:اینطورکه معلومه اون میخوادتارک دنیابشه لویی!
-گوش ندادن به پیشنهادات احمقانه ی شما لزومن به معنای تارک دنیاشدن نیست.
-احمقانه؟فقط چون این پیشنهادیه که زین داده؟
لیام سرشوتکون داد.بعدهمونطورکه لبهاش به خاطرپوزخندی که روشون نقش بسته بودبه سمت بالامتمایل شده بودن،روشوبرگردوندورفت.
بعدازرفتن لیام چنددقیقه بین ماسکوت برقرارشد.تنهاصدایی که به گوش میرسیدصدای نفسای سنگین نایل بود.صدای هوایی که ازبین دندوناش داخل ریه هاش میکشید.
-حق بالیامه.
لویی گفت وکنارمن روی مبل نشست:تونبایدخودتونابودبکنی هری.
-من نابودشده م.نمیبینی؟
دادزدم:دیگه چی مونده که ترس ازدست دادنشوداشته باشم؟
-چون چیزی برای ازدست دادن نداری دلیل نمیشه که چیزیم نداری که بدستش بیاری.
نایل اینبارجوابم روداد.صورتش جدی شده وازاون لبخندهمیشگیش اثری نبود.آرواره هاش منقبض شده بودن:من باهات مخالفت نمیکنم.آره تو خیلی چیزاروازدست دادی.شایدهمه چیزت رو.ولی این یه فرصته.تاقبل ازاینکه اونقدردیربشه که حسرتش روبخوری قبولش کن.
-نایل.
یه نفس عمیق کشیدمویه دسته ازموهای بلندم روازروی نیمرخ چپ صورتم کنارزدم:به من نگاه کن.کسی که روبروت نشسته همون هری استایلزیه سال پیشه؟نیست.هیچ چیزمثل یک سال پیش نیست.همه چیزعوض شده.همه چیزجوری عوض شده که انگارهیچوقت مثل قبل نبوده.انگارهمه ی اون اتفاقاخواب بودن وهیچوقت اتفاق نیفتادن.واین وحشتناکه نایل.چراشماهانمیتونین بفهمین که یادآوردن اون روزاچقدرواسه ی من عذاب آوره؟
لویی دستش روروی شونه ی من گذاشت.انگشتای استخونی وکشیده ش رو روی کتفم حس میکردم:این خاطرات نیستن که اذیتت میکنن...این تویی.خودت.
صورتموازلویی برگردوندم واجازه دادم موهام بین من واون حایل بشن.نمیخواستم فکربکنه که من توی تصمیمم دودل شدم.اون ازروی کاناپه بلندشدوبه سمت نایل قدم برداشت.بعدصدای نایل رو شنیدم که میگفت:فکراتوبکن هری.ولطفن این روهم درنظربگیرکه ممکنه این آخرین شانست باشه.
صدای قدم هاشون به گوش رسیدوبعدازاون صدای بازوبسته شدن در.من ازجام بلندشدم ورفتم به طرف جایی که زمانی،اتاق کارم بود.اونجاروی دیوار،یه تابلوی بزرگ بود.تنهاتابلوی رنگی توی اتاق.تابلویی که  که به جای عکس شارلوت نصب شده بود:عکس دستهای مگی!

Maggy,the planet of mine(2)Where stories live. Discover now