Chapter6:گلهای نارنجی میخک

770 130 35
                                    

شایدرابطه ی منومگی شبیه به فیلمنامه های هالیوودی بود-آشنایی غیرمنتظره،پنهان کردن علاقه،ابرازکردن ناگهانیش وجدایی شکه کننده-امامطمئنن نمیشد قطع رابطه مون روشبیه به هیچکدوم از اونادونست!
مثلن مگی بعدازدیدن من از اون مغازه نرفت تایه شغل پاره وقت دیگه پیدابکنه ومن هم به خاطرشکست دفعه ی قبل تصمیم نگرفتم تاآخرعمرسمت جایی که توش کارمیکردنرم.به هرحال اون یه امانت دست من داشت که بایدپس داده میشد.
بنابراین من یه باردیگه به اون مغازه ی دفترچه فروشی رفتم.
ساعتم چهاروهشت دقیقه رو نشون میدادوقتی واردمغازه شدم.ایندفعه هیچکس اونجانبود.نه حتاپشت پیشخون!اماصدای موزیک تندی که زیادهم بلندنبود،ازجایی که احتمالن توی قسمت پشتی مغازه قرارداشت به گوش میرسید.
اونطورکه به نظرمیرسیدمگی درست همونجایی بودکه منبع پخش موزیک قرارداشت.پس من صدارودنبال کردم وبه یه اتاق نه چندان بزرگ کنار"انبار"رسیدم.
اون اونجابود.دوباره پشت به من.
بایه پیراهن گل گلی که تابالای زانوهاش میرسید.دورکمرش تنگ میشدوآستیناش پفی بودن.
دستهاوسرمگی هماهنگ باریتم آهنگ تکون میخوردن.داشت بالاپایین میپریدوآهنگی که پخش میشدروزیرلب زمزمه میکرد.
همونطورکه دستهاشو بالاگرفته وسرشوبه چپ وراست تکون میداد به سمت من برگشت ویکدفعه متوقف شد.دوتادستش روجلوی دهنش گرفت وجیغ خفیفی کشید.موهای لختش به طورنامنظمی روی پیشونیش فروداومدن وجلوی دیدش روگرفتن.
اون دستهاشوبه سرعت ازروی صورتش برداشت.بعدهمونطورکه یکی ازاونارو روی قفسه ی سینه ش میذاشت،بادست دیگه ش روی میزکنارش دنبال عینکش گشت.
-ترسوندمت؟
من باصدای آروم پرسیدم.اون عینکش روازروی میزبرداشت وبه چشمش زد:آره!
-متأسفم.

-مشکلی نیس من نباید...فراموشش کن‌.
اون بایه نفس عمیق حجم زیادی از هواروداخل ریه هاش کشید،همونطورکه موهاش روازروی پیشونیش بالامیدادازکنارم رد شد ورفت بیرون ازاتاق.من انگشتهاموروی جلددفترفشاردادم وپشت سرش بیرون رفتم:من فقط...اومدم که اینوبهت بدم.
سرموپایین انداختم ودرحالی که به دفترش خیره شده بودم اونوروی پیشخون گذاشتم:نمیخواستم مزاحمت بشم.
-نشدی.
مگی سریع گفت ودفترروازروی پیشخون برداشت:هری،من...دیروزکه اومدی خب یکم...
-میشه یکی ازاون دفتراروبرام پایین بیاری؟
حرفش روقطع وبه پشت سرش اشاره کردم.اون برگشت وچندثانیه سکوت کرد.بعدگفت:حتمن وروی پنجه ی پاش بلندشد.یکی ازدفترچه هایی که توی ردیف سوم قفسه هابودن روبرداشت وجلوی من گذاشت.
دفترچه زردبودوروش طرح گل های نارنجی میخک رو داشت.برش داشتموچندلحظه نگاهش کردم.وقتی سرم روبالاآوردم دیدم که مگی نیست.یه باردیگه به دفترچه نگاه کردمو دستم رو روی جلدش کشیدم‌.ناهمواری های روی جلددفترچه روزیرانگشتهام احساس کردم.بازش کردم وبرگه های بدون خطش روازنظرگذروندم.بعددوباره بستمش وگذاشتمش روی پیشخون.
داشتم وقت کشی میکردم.منتظربودم که ازاون اتاق لعنتی بیرون بیادتابتونم برای آخرین بارتوی عمرم ببینمش.یادم رفته بودتصویرش روبااون پیرهن گل گلی که ترقوه هاواستخونهای قفسه ی سینه ش رونشون میدادوروی کمرش تنگ میشدوآستینهای پفیش روی بازوهای لاغرش جمع شده بود،توی ذهنم ثبت بکنم.یادم رفته بودبه صورتش غیروحشتزده ش نگاه بکنم.
گلوموصاف کردم وباصدای نسبتن بلندگفتم:مگی؟!
صدای قدمهای تنداون به گوش رسید.بعدازپشت دیوارپیداشدوگفت:ببخشید...اینو...
به دفتر زرد روی پیشخون اشاره کرد:میخوایش؟
-آره لطفن.
بدون اینکه نگاهشوازدفترچه بگیره ابروهاشوبالاانداخت ویه نفس عمیق کشید:خب این...بذارببینم...چهارپوند!
سرشوبالاآوردوسعی کردبدون نگاه کردن به چشمهام-چشمم-لبخندبزنه.دستموتوی جیب جینم فروکردم وکیف پولم روبیرون آوردم.چهارتااسکناس یک پوندی ازتوش برداشتم وروی پیشخون گذاشتم.بعدقبل ازاینکه مگی دفترچه روتوی پلاستیک بزاره برش داشتم ویه نگاه گذرابه مارگارت انداختم:به دستهام خیره شده بود.
برگشتم ودستهامودوباره توی جیبهای پلیورم مخفی کردم:هری من یه...یه داستان دیگه نوشتم.
صداش هیجان زده بود:اگه...اگه دوست داری بخونیش...خوشحال میشم به ایمیلت بفرستمش.
دستهاموتوی جیبهام مشت کردم:آدرس ایمیلموفراموش کردم.
-آها!
اون گفت وهیجان توی صداش فروکش کرد:من...
مکث کردمولبهاموبرای گفتن چیزی که توی مغزم میگذشت ترکردم:دوست داشتم بخونمش...متأسفم!
درمغازه روبازکردم وتوده ای ازهوای گرم به سمتم حجوم آورد:اگه بخوای میتونی فردابیای وبگیریش.
مگی گفت وباعث شد پای راستم توی چندمیلیمتری زمین متوقف بشه.همونطورکه دروبادستم بازنگه داشته بودم پامودوباره به سمت داخل آوردم:فرداساعت چهار!

Maggy,the planet of mine(2)Where stories live. Discover now