-داری گریه میکنی؟
من پرسیدم و اون سریع باپشت دستش اشکهاشو پاک کرد:تو هنوز چند تااعتراف بهم بدهکاری.
-چه اعترافی؟
مگی چندتا نفس عمیق کشید و سعی کرد جلوی لرزش صداشو بگیره.بعد گفت:چه بلایی سرخودت آوردی؟
برگشت سمت من و منتظرموند تاچیزی بگم.پرسیدم:منظورت این زخماست؟ باخونسردی به سوختگی های روی صورتم اشاره کردم.اون جواب داد:میدونم که سهوی نبوده.
-آره نبوده.
لبخند زدم:آتیش کار خودم بود.
صدای بازدمش بابغضی که به طرز ناشیانه ای مهار شده بود شکست:چیکار کردی؟
-اونافقط یه سری عکس از شارلوت بودن که خیلی اتفاقی توی یه اتاق جمع شده بودن.
-سوزوندیشون؟
-باید اعتراف کنم که جدن حس خوبی داشت.
اون دستای لرزونش روروی پیشونیش گذاشت و چتریاشو بالا داد:توهم سوختی باهاشون. مگی زمزمه کرد:توهم سوختی باهاشون.
-آره و خب...به این قسمتش فکر نکرده بودم...فکرکنم آتیش زیادی گر گرفته بود.وقتی لیام و دوستاش رسیدن...راستی بهت گفتم که لیام منو درحال سوختن دید؟...آره خب اون منو دید ونتونست هیچکاری بکنه...به هرحال اون یه آتشنشان عه...ولی خب بااون حجم بزرگ آتیش...بیشترین کاری که میتونست برام انجام بده این بود.
به خودم اشاره کردم اما اون بهم نگاه نمیکرد.اون آرنج هاشو به زانوهاش تکیه داده بود و صورتشو توی دستهاش گرفته بود و همونطورکه آروم به عقب و جلو تکون میخورد،میلرزید:هی مگ...نگران نباش...من خوشحالم که پاک شدم.باور کن خوشحالم از اینکه به سزای بدی هام رسیدم...
-خفه شو!
اون داد زد و سرشو بالاآورد.صورتش از اشک خیس شده بود:خف...ف..فه ش...شو.
درحالی که سکسه میکرد ادامه داد:م...مید...میدونی مُ...معجزه چی...چیه هری استایلز؟
یه نفس عمیق کشید و عینکش-که شیشه هاش حالا بخاطراشکهاش لک شده بودن-رو درآورد وگفت:قبل از آش...آشنایی باتو بهش ا...اعتقادی...
دوباره برای نفس کشیدن مکث کرد.بین اونهمه اشک و سکسه ای که احتمالن از عوارض جانبی اشکهاش بودن،حرف زدن براش سخت شده بود:اعتقادی نداشتم...اما اولـ...اولین بار میدونی کـ...کی برای یه معجزه آ...آرزو کردم؟وقـ...وقتی که مَـ...مَتیو تورو بَـ...برای بار اول دید...
به سرعت دست راستش رو روی گونه هاش کشید تاازشر اشکهاش راحت بشه:بعد...دفـ...دفعه ی دوم وقتی بود...که تورفتی.
صورتش توی همکشیده شد و آهی که خیلی غیر ارادی از دهنش دراومد و نذاشت دیگه حرفش رو ادامه بده منو مطمئن کرد که داره دردمیکشه.اون صورتشو برای بار دوم توی دستهاش مخفی کرد و اجازه داد صدای هق هق هایی که احتمالن خیلی وقت میشد سرکوبشون کرده بود توی فضای خونه ی من بپیچن:بعد آرزو کـ...کردم م...معجزه بشه و ه...همه ی اونها...خ...خواب بوده...باشن...ام...اما تو و...واقعی بودی ه...هری...
-بعدازاون ماجرا سعی کردم باهات تماس بگیرم اماتو حتابهم اجازه ی توضیح دادن هم ندادی.تو فقط رفتی مگی...میدونی؟!ومن فکر کردم که تلاش کردن دیگه بی فایده ست.
-من فر...فرار کردم...ام...اما سومـ...سومین معجزه ای که بـ...براش دعا ک...کردم...برگشت...برگشتنِ تو بود.
اون گفت و بعد ازبین هق هق هاش ادامه داد:و تو برگشتی.
من چند ثانیه به اون نگاه کردم و بعد همونطورکه اولین قطره ی اشک رو روی گونه م حس میکردم بلند شدم و به سمت اون رفتم.
دستهامو دورش حلقه کردم و گونه م رو به سرش تکیه دادم.
ماگریه کردیم.
YOU ARE READING
Maggy,the planet of mine(2)
Fanficمن میدونم که همه چیزوسیاه وسفیدمیبینی. پس برات یه آسمون آبی شفاف میکشم:) -آبی،تروی سیوان-