"سومین یکشنبه ی ماه سپتامبر،سه جهان موازی باهم برخوردکردند."
دفترسورمه ای رنگ روبروم روباشدت بستم وپلکهاموروی هم فشاردادم.به جرئت میتونستم بگم دفعه ی دهمی بودکه اون جملات رومیخوندم.نه به خاطراینکه اون داستان پیچیده یامبهم بود،بلکه به این خاطرکه میشدحضور نویسنده ی داستان روتوی تک تک کلماتش حس کرد:مگی!
میتونستم درحال نوشتن اون داستان تصورش بکنم:اخم کرده وسرش روتوی دفترش فروبرده.هرچندثانیه یکبارخودکارش روبین شست وانگشت میانی واشاره ش میچرخونه.وقتی یه پاراگراف روتموم میکنه سرش روبالامیاره ومتن روازاول میخونه.بعداخمش عمیق ترمیشه ولبهاش به سمت بالاکشیده میشن.بینیش چین میخوره وزیرلب میگه:نه این قسمت بایدعوض بشه.بعدخیلی سریع اون تیکه روخط میزنه ودوباره شروع میکنه به نوشتن.
البته این کاری بودکه توی خلوت انجام میداد.چون نمیخواست کسی دست نوشته هاش روببینه.چون فکرمیکرداونهاارزش خونده شدن روندارن.چون اون هیچوقت به خودش ایمان نداشت.چون اون مگی بودوخودش روزیر خروارهالبخندجعلی دفن کرده بود.
تاقبل ازاینکه ببینمش،هیچوقت فکرنمیکردم که بتونم عاشق دختری مثل اون بشم.درست ازهمون ثانیه ی اول اولین ملاقاتمون،فهمیدم که چیزی دائمن ازیتش میکنه.اون چشمهاشوازمن میدزدید،به چشمهام نگاه نمیکردوجواب سوالام روباصدای خیلی آروم میداد.اون خودش روکنارکشیده وجمع کرده بودتابیشترین فاصله روبامن داشته باشه وفکرمیکرد من کلمه ی بامزه روبه خاطرتوجیح زشتی به کارمیبرم.امامهترازهمه،لبخنداش بودکه من رومطمئن کردخوشحال نیست.مگی فکرمیکرددروغگوی خوبیه.فکرمیکردخوب ازپس جعل کردن لبخندبرمیاد اماخب...من فهمیدم.فهمیدم که اونهاتلخن نه واقعی.شایدبقیه ی مردم هم اینومیفهمیدن اماهیچکدومشون اهمیت نمیدادن.چون مردم،مردمن وکارمردم اهمیت ندادنه!
پس من تصمیم گرفتم نجاتش بدم.شایدهمون لحظه عاشقش شده بودم.شایدم فقط میخواستم نقش یه نجات دهنده روبازی بکنم.ولی به هرحال،اون یکیولازم داشت که نجاتش بده ومن...خب من بایدتاوان پس میدادم.تاوان مقصربودنم رو.شایدمگی فقط یه بهانه بودکه وجدانم روساکت بکنم.
دستموروی جلدسخت وصاف دفترکشیدم.حتااگرروزاول اون فقط یه بهانه بود،حالامن دوستش داشتم.اونقدرکه دیگه به عنوان یه سرپوش برای احساساتم نسبت به شارلوت ازش استفاده نمی کردم:شارلوت زیراحساساتم نسبت به مارگارت دفن شده بود.
وشارلوت...شارلوت خودخواه بود.شایدهردومون بودیم.من به زندگی اون گندزدم واون به زندگی من.یه جورایی ازم انتقام گرفت.اون رفت وفکرمیکرداین آخرکاره.میتونست باشه اگرزینی درکارنبودکه بخوادتلافی خودکشی خواهرش روبارهاوبارهاسرم دربیاره.شایدحالانوبت من بودکه شارلوت رونبخشم.
دفترمگیوروی میزکنارتختم گذاشتم وسرموبین زانوهام بردم.نمیتونستم تاابداونوپیش خودم نگه دارم.بایدمیبردمش.باید یک باردیگه ملاقاتش میکردم حتااگرازمن متنفرمیبود.وبایدحقیقت روبهش میگفتم حتااگرنمیخواست اونو بشنوه.
پس یه خودکاربرداشتم ویه صفحه ازآخرین صفحه ای که مگی توی اون دفترنوشته بودورق زدم.
______
های گایز^^خب من اومدم ک بگم اکانت واندی ایران جلداول مگی روگذاشته.اگربیکاربودین-که نیستین-میتونین برین یه دوردیگه هم اونجابخونینش.هااارهارهار😂
YOU ARE READING
Maggy,the planet of mine(2)
Fanfictionمن میدونم که همه چیزوسیاه وسفیدمیبینی. پس برات یه آسمون آبی شفاف میکشم:) -آبی،تروی سیوان-