بعضی از آدمها وقتی عاشق میشن،تمام تلاششون رو به کار میبرن تاازکسی که عاشقشون هستن دوری بکنن.هرکار بی نتیجه ای رو انجام میدن تابهش فکر نکنن.اینجور آدمهادقیقن همونایی هستن که دارن طعم یه عشق یکطرفه رو میچشن.
اینکه مگی به خونه ی من میومد تااز سالم بودنم مطلع بشه یابرای دستهای سوخته م اظهار نگرانی بکنه،اینکه اون داستانش رو میداد من بخونم و از نوشته های من استقبال میکرد به هیچوجه معنی این رو نمیداد که دوستم داره.اون فقط دلش نمیومد یه پسر سوخته و نابود شده رو به حال خودش رهاکنه.من میدونستم چون گند زده بودم.من میدونستم چون میتونستم خاطره ی شبی که روبروم نشسته بود و پیشنهاد سکسم رو رد میکرد به خاطر بیارم:من تورودوست خواهم داشت تازمانی که دوستم داشته باشی.و اگر یه روزازمن خسته شدی،اگرخواستی که کس دیگه ای رو برای همیشه ت انتخاب بکنی،من سرزنشت نمیکنم.من فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم وسعی میکنم فراموشت کنم.
واون فکر میکرد من یه بلوند هرزه ی لعنتی رو برای همیشه م انتخاب کردم.درحالی که اگرموقع بوسیدنش فقط به اندازه ی سرسوزنی هشیاربودم،حتالمسش هم نمیکردم.به هرحال اون توی این یکسال تمام سعیش رو برای فراموش کردن من کرده بودحالابه احتمال زیاد،من براش یه مرده ی متحرک بودم.یه خاطره ی پاک شده که حتانمیخواست به خاطر بیاره.من یه"شکننده ی قلب"بودم که به سزای اعمالش رسیده بود!
بعد از اینکه دفترچه رو به مگی دادم دیگه نتونستم بخوابم.دیگه نتونستم پلکای لعنتیمو حتایک ثانیه روی هم بذارم.چون من تصورشون میکردم:چشمهای مگی که از پشت عینک روی نوشته های من قفل شدن. شاید اون فقط به خزعبلانم یه نگاه سر سری مینداخت.شاید با اون دقتی که توی تصورات من بود بهشون خیره نمیشد.ولی به هرحال من قادر نبودم جلوی تصوراتمو راجبش بگیرم.
تصورات لعنتی من.
تصورات لعنتی من باعث شدن بیست و هشت ساعت تمام دور خودم بگردم و از استرس لبهامو تاسرحد پوسته پوسته شدن بجوم وبه خودم بخاطر دادن دفترچه دست مگی لعنت بفرستم:
تو
حق
نداری
دوباره
عاشقش
بشی.
فقط دو ساعت از تکرارکردن این جمله توی مغزم میگذشت که نجات پیداکردم.
****
-توضیحاتت کامل نبودن.
مگی باصدای گرفته و لرزون گفت.میتونستم حدس بزنم که مدت زیادی رو قبل از زنگ زدن به من صرف گریه کردن کرده:شماره ی منو از کجاآوردی؟
قصد نداشتم بحث رو منحرف کنم.فقط اولین چیزی که به ذهنم رسیدرو پرسیدم:شماره ی تورو؟
-شماره ی قبلیتو مسدود کرده بودی...فکر کردم دیگه شماره ی منو...
-نگهش داشته بودم.
اون از پشت تلفن گفت و چند ثانیه سکوت برقرارشد.بعد بینیشو بالاکشید و نفسشو آروم بیرون داد:زین بهم زنگ زد.
-اون چی کار کرد؟؟؟؟
بالحنی که ترکیبی از عصبانیت و تعجب رو توی خودش داشت پرسیدم:همه چیزو گفت.
-منظورت از"همه چیز"چیه؟
-منظورم همون چیزاییه که یادت رفته بود-یانخواسته بودی-توی اون دفترچه ی سورمه ای رنگ بنویسی.
چند لحظه مکث کردم.نفسهام سنگین شده بود(احتمالن بخاطربغضی بودکه توی گلوم شکل گرفته بود):گفتی که نمیخوای چیزی راجبش بشنوی.
-آره گفتم.
اون داد زد و بغضش دوباره شکست:اماتو منو میشناسی...میدونستی دارم دروغ میگم...نمیدونستی؟
دوباره مکث کردم.ایندفعه اون داشت از پشت تلفن نفس نفس میزد.یکم به صدای نفسهاش گوش دادم و بعد گفتم:نه.
-هرولد...ادوارد...استایلز.
مگی شمرده شمرده گفت:تو یه جنایتکاری.
وبعد تلفن رو قطع کرد.
من تاچند دقیقه تلفن رو کنار گوشم نگه داشتم و به بوق ممتدی که از اون طرف خط میومد گوش دادم.بعد یکم گریه کردم و بعد خوابیدم.
---------
بولشت بولشت بولشت...میدونم خیلی خزعبل شددددد...عاگ.فقط میخواستم به قولم به صحراعمل کرده باشم.اسکرو می=|
پ.ن:هنوز واتپدمو نصب نکردم دارم از توی سایت آپلود میکنم بنابراین ببخشید اگر داستانای آپدیت شده رو نمیخونم یاجواب کامنتارو نمیدم.در اسرع وقت این کارو انجام میدم.
باعشق:فَری:)
YOU ARE READING
Maggy,the planet of mine(2)
Фанфикمن میدونم که همه چیزوسیاه وسفیدمیبینی. پس برات یه آسمون آبی شفاف میکشم:) -آبی،تروی سیوان-