Chapter8:گل سر

720 131 42
                                    

فردای اونروز مگی همونطورکه گفته بوداومد دم درخونه تادفترشوپس بگیره.
یه تاپ بنفش پوشیده بودباجین مشکی وموهاش روبایه پنس کوچیک سمت چپ سرش محکم کرده بود.
وقتی دروبازکردم اون داشت ناخونهای دست راستشومیجوید.به محض دیدن من دستشوازدهنش دورکردولبخندزد:سلام.
-دفترت!
قبل ازاینکه بتونه حرفی بزنه دفترچه رو روبروش گرفتم وگفتم:خوب بود.
-فکرکنم دوباره باید برای کم بودنش عذ...
جمله ی اون باقفل شدن نگاهش روی دستهای باندپیچی شده م نیمه تموم موند:هی چه بلایی سردستهات اومده؟
دستاشو جلو آورد تااونارولمس بکنه امامن سریع کشیدمشون عقب:چیزی نیست.
-مضخرف نگو.
مگی باعصبانیت گفت ودستهاموگرفت: تو ازعمدبه جایی کوبوندیشون؟
-ازعمدنبود. اونافقط...
-فقط چی؟
سرشو بالا آوردوادامه داد:میخوای بگی خودشون اتفاقی خوردن به جایی واینقدر داغون شدن؟
-گفتم که مشکلی نیست.
دستهاموازتوی دستهاش بیرون کشیدم:فکرکنم کارت اینجاتموم شده باشه.
-نه نشده.
اون دوباره دستهاموگرفت ،چندقدم به جلو برداشت وبااین کارش مجبورم کرد همراهش عقب عقب واردخونه بشم:میدونی...مجبورنیستی...
-هیشش...
بدون اینکه نگاهشوازبانداژهای دستم برداره دست راستشوبالاآوردوروی دهنم گذاشت:فقط چندلحظه حرف نزن وبزاربه این گندی که که به دستات زدی نگاه بندازم.خیلی خب؟
من ساکت شدم وهمونطورکه نگاهش میکردم ازپشت انگشتهایی که جلوی دهنم روپوشونده بودن هواروداخل ریه هام کشیدم.اون کمی با باندها کلنجاررفت وبلخره گفت:بایدبه اورژانس زنگ بزنیم وازشون کمک بخوایم.
-من شماره ی اورژانسوبلدم.
-ببخشید؟
مگی دستش رو ازجلوی دهن من برداشت وابروهاشوتوهم کشید.
-من خودم بلدم بهشون زنگ بزنم و ازراهنماییاشون استفاده کنم.تنهایی.
-البته که نمیتونی.وگرنه تاالان اینکارو انجام داده بودی.
-خب شایدحق باتوباشه...یکم سهل انگاری بود.به هرحال ممنون ازپیشنهادت.حتمن بهشون زنگ میزنم.
-هزا...
-مگ...این دستهای من عه.خیلی خب؟دستهای من وخودم تصمیم میگیرم که کی بهشون آسیب بزنم وکی به فکردرمانشون بیفتم.
مگی سکوت کردوبه چشمهام خیره شد.چندثانیه بدون پلک زدن نگاهم کردوآخرسرگفت:من بهشون زنگ میزنم وتو...لطفن تمام تلاشتوبه کارببرکه یه عوضی نباشی.
*****
-اونانشکستن.
اون انگشتاشوبااحتیاط روی قسمتی از انگشتام که ازبانداژ بیرون زده بودن کشیدوباعث شد خیلی خفیف امامحسوس بلرزن:بایدخداروشکرکنی.
-ترجیح میدادم ازمچ به پایین قطع بشن.
من زیرلب زمزمه کردم امامیتونم قسم بخورم که اون شنید.لب پایینشو گاز گرفت وخودشو عقب کشید:متأسفم که به زور وارد خونه ت شدم اما فکرکردم به کمک نیازداری.
-دلیلی نمیبینم که بخوای بهم کمک کنی.
-خب شاید...زیادی انسان دوستم.
مگی گفت و یه خنده ی عصبی کرد.بعدیه نفس عمیق کشیدوهمونطورکه دستهاشو توی جیبای شلوارش فرومیکرد سرشوبه اطراف گردوندومن دیدم که چشمهاش روی جای خالی پیانوثابت موند:فروختمش.
-من...متأسفم...به من ربطی نداشت.
اون با دستپاچگی به سمت کیفش رفت وگفت:دیگه باید برم بازم...معذرت میخوام.
کیفشوبرداشت وبعدهمونطورکه چشمهاش روازمن میدزدید اضافه کرد:خداحافظ.
-مگی.
دفترش رواز روی مبل برداشتم ورفتم به طرفش:اینو فراموش کردی.
-آه...آره...ممنون.
یه لبخنداجمالی زدودفتروازمن گرفت.بدون اینکه چشمموازش بردارم اضافه کردم:خوشگل شدی.
اون روشو ازمن برگردوند.چندقدم به سمت دررفت وبعدمتوقف شد.
گل سرش رو ازروی سرش برداشت وبعدموهاشوبهم ریخت.روشوبه طرفم برگردوند و من دیدم که چشمهاش سرخ شده: حالا دیگه نیستم!

Maggy,the planet of mine(2)Where stories live. Discover now