اون بهم گفت قلبش اونقدربزرگ نیست که بتونه تمام آدم هارودوست داشته باشه.
گفت من نمیدونم که اون چقدرمیتونه آزاردهنده باشه.
گفت که مگی واقعی رونمیشناسم.
امامن...خب مطمئن نیستم که راست گفته باشه.
چون اون راجب دستهاش بهم دروغ گفت وراجب لبخنداش.
اونهازیبابودن.معصوم بودن.درست شبیه مگی.
اونهاخالص بودن.شفاف وپرازاحساس.
اونهانجات میدادن.
حتاوقتی که نبود.
وقتی که نبود دیگه هیچ چیزمثل قبل نشد.
وقتی که نبود،فقط دستهاش برای من موندن.
همونطوری که همیشه بودن،قشنگ وبی گناه.
وقتی که نبود،من هرروزعاشق دستهاش شدم.
YOU ARE READING
Maggy,the planet of mine(2)
Fanficمن میدونم که همه چیزوسیاه وسفیدمیبینی. پس برات یه آسمون آبی شفاف میکشم:) -آبی،تروی سیوان-