_ یا مسیح! زین! لعنتی زین! زین تو زنده ای! این غیرممکنه! محض رضای فاک یه چیزی بگو!
با پوزخند گفتم: بله، من زین مالیک هستم، و شما؟
با بهت نزدیک شد و درحالی که بغض کرده بود، زمزمه کرد: منو یادت نمیاد؟ من ایانم....
سرمو تکون دادم....
محض رضای فاک باید تمومش کنن!
یعنی انقدر به اون شباهت دارم؟
فاک! این خوب نیست!
ایان بهم نزدیک شد و توی فاصله ی یک قدمیم ایستاد....
استایلز از پشتش اخطار داد: ایان.... اون زین نیست....
ولی ایان انگار کر شده بود، کف دستش رو روی صورتم گذاشت و همونطور که به چشمام خیره شده بود، زمزمه کرد: لعنتی....
توی یه حرکت، دستش رو پیچوندم و بردم پشت بدنش و به دیوار چسبوندمش.
درحالی که از پشت بهش چسبیده بودم، کنار گوشش هیس کشیدم و غریدم: خوب گوشای به فاک رفته ت رو باز کن! نمی دونم اسمشو چی می ذاری، شانس، همزاد، یا هر کوفت دیگه ای! من تصادفا اسمم با اون مدیر لعنتی سابقتون یکی شده، و خیلی اتفاقی شباهت زیادی بهش دارم! ولی اون یک ساله که مرده! پس سعی کنید قبل از این که به فاکتون بدم، خودتون لوس بازیاتونو کنار بذارین! مفهومه؟
ایان نالید: بله....
ولش کردم و دوباره خونسرد، دستامو توی جیب سویشرتم فرو بردم و به سمت اتاقم راه افتادم....
لحظه ی آخر، صدای پچ پچش رو با استایلز شنیدم: حالا می فهمم چرا توی سن بیست و پنج سالگی، داروغه صداش می کنن....
هری تک خنده ای کرد و گفت: نه.... اون تا از کسی برای مجازات دیگران پولی نگیره، کاری به کسی نداره! البته این چیزیه که من شنیدم!
درو پشتم بستم و گذاشتم هر فاکی که دلشون می خواد، بگن....
کوله ی مشکیم رو روی میز گذاشتم و بازش کردم.
پرونده ی جدید مو باز کردم و اسم شخص رو خوندم: الکس واینر.
جرم: تجاوز به دختر نخست وزیر.
مبلغ پیشنهادی: صدهزار دلار.
درخواست: انجام همین کار روی خودش!
پوزخند کثیفی زدم و سیگارمو از جیب سویشرتم بیرون کشیدم....
***********************
* ساعت دوازده و پنج دقیقه ی شب، عمارت زین مالیک سابق *
* زین *این سخته که درست چهارساعت بعد از مستقر شدن توی این عمارت، کارمو شروع کنم....
ولی می دونی چیه؟
من لقب داروغه رو همین طوری به دست اوردم و خب....
فکر می کنم عادلانه ست!
وارد انبار نمناک شدم و پک محکمی به سیگارم زدم....
به پسری که به دیوار بسته شده بود، پوزخندی زدم و دود سیگارمو از دهنم، خارج کردم....
توی یک قدمیش که وایسادم، با ترس گفت: من کاری نکردم! من قسم می خورم که برام پاپوش دوختن! تو داروغه ای مگه نه؟ خواهش می کنم کاری باهام نداشته باش!
به بدن عضله ایش نگاه کثیفی انداختم و گفتم: اوه البته!
و سیگارمو انداختم زمین و با کفشم خاموشش کردم....
ادامه دادم: مطمئنی پاپوش بوده؟ مممم.... فکر نمی کنم!
سرمو توی گردنش فرو بردم و کنار گوشش زمزمه کردم: من مدرک دارم واینر! مدرک!
با لرزش محسوسی توی صداش، پرسید: کی لوم داده؟ ازت چی خواسته؟
لبامو روی گردنش کشیدم و در همین حالت زمزمه کردم: اینکه شاید بخوای به جای به فاک دادن، این بار به فاک بری!
و کمرشو از دیوار فاصله دادم و گفتم: فقط امیدوارم زیاد سر و صدا نداشته باشی.... اینو دوست ندارم....
با ترس یهو شروع به گریه کرد و التماس کرد: نه! خواهش می کنم! من گی نیستم!
بی توجه به حرفش، ادامه دادم: و اینکه اگه پسر خوبی باشی، شاید دردش کمتر شه.... گرچه....
با انگشت شصتم لباشو از هم باز کردم و ادامه دادم: بدون لوب باید سخت باشه الکس.... مگه نه؟
و بدون مکث، تیشرتمو از تنم در اوردم و چند دقیقه ی بعد، صدای ناله های دردناک اون بودن که همه ی انبار رو پر کرده بود....
==========================
اینم دومین پست!
زین بی اعصاب!😐✌
لعنتی از قبلیه بیشتر پاچه می گیره!😐😂
منتظر نظراتتون هستم.
دوستون دارم.
× Sh ×
YOU ARE READING
The Sheriff {The Bedlamite2}
Fanfiction| Completed | وقتی سیستم امنیتی کشور رو به جرم فساد مجازات کرد، اسمشو گذاشتن داروغه. ولی توی گوشی لیام، هنوزم اسمش (تیمارستانی) بود. . . . ××××××××××××××××××× +15 جلد دوم فن فیک The Bedlamite |*توجه*| ×فحشای رکیک، تجاوز و روابط جنسی، فضای دارک×