part 8

1K 202 181
                                    

و قبل از اینکه من بخوام دفاعی از هکرم بکنم، اون با قدمای بلند، به سمت پنجره رفت و بعد از چند ثانیه، من توی اتاق خودم، با جنازه ی کسی که عاشق همزاد من بود، تنها موندم...

اون لعنتی، واقعا ایان رو كشت...! نه؟

بدون اینکه دست به جنازه ی ایان بزنم، گوشیمو شماره گرفتم...

بعد از یه بوق سریع جواب داد: جانم؟

کلافه دور خودم چرخیدم و داد زدم: بیا اینجا الکس! بیا اینجا لعنتی! اون استایلز لعنتی ام بیار!

الکس دستپاچه گفت: ولی من که شماره شو...

یهو مکث کرد و با کلافگی گفت: شت! چه فاکی دارم می خورم؟ من هکرم! الان میایم!

قطع کردم.

خیره شدم به ایان...

تنها کسی که می تونستم سوالامو راجع به لیام پین بپرسم، الان مرده بود...

گوشیم توی دستم لرزید.

یه تکست از شماره ی ناشناس:

_ اوه زین، بس کن! الان ده دقیقه س به اون زل زدی! تو کسل کننده ای!

دندونامو روی هم ساییدم:

+ لعنت بهت! با هر آدمی که بکشی، کار خودتو سخت تر کردی!

_ مهم نیست عزیزم... من یه فاک بهت بدهکارم!

با گیجی دوباره تکست رو خوندم...

اون لعنتی منظورش چیه...؟

کم کم یه تصویر مبهم داشت توی ذهنم شکل می گرفت که در اتاق، خیلی ناگهانی باز شد!

از فکر اون لعنتی اومدم بیرون و سریع برگشتم سمت در.

الکس و هری با عجله وارد شدن، ولی با دیدن جنازه ی روی زمین، هری با بهت به من نگاه کرد...

دستمو کلافه کردم تو موهام و گفتم: تا الان داشتین چه غلطی می کردین؟ چرا انقدر ازش عقبیم که میاد وارد اتاق شرکت من میشه؟

هری، دهنشو باز کرد که چیزی بگه، ولی با داد من ساکت شد: تو، یکی از بهترینایی! لعنت بهت استایلز! تا وقتی با رئیس قبلیت بودی، اون لعنتی پادشاهی می کرد! الان که با من کار می کنی، اون لیام لعنتی من رو مثل یه احمق می بینه!

برگشتم سمت الکس...

صدامو اوردم پایین و زمزمه وار گفتم: ایانو از دست دادم... دیگه کی هست که بتونم سوالامو ازش بپرسم؟

الکس مکث کرد...

با عصبانیت، دستامو توی جیب سویشرتم فرو بردم و از شرکت زدم بیرون...

لحظه ی آخر حس کردم که هری چیزی رو به سمت الکس زمزمه کرد، ولی توجهی نکردم...

خیابون ساکت و خالی بود.

با قدمای بلند به سمت عمارت می رفتم...

که صداشو از پشت سرم شنیدم: من!

سرجام وایسادم.

آروم برگشتم سمتش...

با صورت جدی ای، بهم خیره شده بود.

خسته زمزمه کردم: باشه! می دونم که تو از من جلوتری لعنتی! نیازی نیست هر ثانیه اینو ثابت کنی و حالمو بدتر کنی! ولی مطمئن باش من...

وسط حرفم پرید و کاملا جدی گفت: سوالات... اونا رو از من بپرس.

با عصبانیت غریدم: مسخره م می کنی؟

بدون اینکه جوابمو بده، بدون تغییر حالت چهره ش، گفت: من جدی ام.

با حرص پرسیدم: تو کی هستی؟

_ لیام جیمز پین.

پوفی کردم و گفتم: خب؟

یه قدم بهم نزدیک تر شد: کسی که از تیمارستان فراریش داد...

ابروهام بالا رفت!

قدم بعدی رو به سمتم برداشت: معاون سابقش...

قدم بعدی: نفر بیستم، پسر رئیس تیمارستان...

نفسم توی سینه م حبس شد و اون، با برداشتن قدم آخرش، توی فاصله ی یک انگشتی از صورتم وایساد و گفت: کسی که عاشقش بود...

و بدون هیچ حرفی، مستقیم به چشمام خیره شد!

سعی کردم سرمو بچرخونم، ولی نمی شد...

چون یه خاطره، یه صحنه، داشت به وضوح توی ذهنم شکل می گرفت...

جایی که یه سایه همیشه پشت سرم می رسید...

سعی کردم چهره ی اون سایه رو واضح ببینم...

ولی همون لحظه صدای شلیک توی فضا پیچید!

با بهت به لیام نگاه کردم...

از درد صورتش جمع شده بود...

هری اسلحه ش رو اورد پایین و به سمتمون دوید!

لیام زمزمه کرد: شت!

و سریع همون‌طور که بازوش رو گرفته بود، از کنارم رد شد و فرار کرد!

هری بهم رسید و هونطور که نفس نفس می زد، با تعجب گفت: چرا گذاشتی فرار کنه؟ درست توی یه قدمیت بود!

ولی من هنوز توی بهت بودم...

اون...

خود لیام جیمز پین لعنتی بود...

خود لیامی که برادرش رو...

کُشت...؟




=============================
سلام به همگی!😁
واقعا بابت دیر آپ کردنم معذرت می خوام...
درگیر کارای ویرایش یه کتابم، اصلا فرصت هیچ کاری رو نداشتم...
ولی بالاخره قسمتای مهمش تموم شد و من دوباره برگشتم!😅
حدسای قبلی خیلیاتون یه قدمی واقعیت بود، ولی شت!
توی این فن فیک، به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد...😏
دوستون دارم.
× Sh ×

The Sheriff {The Bedlamite2}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora