part 22

765 150 98
                                    

اما با حس کردن دست لیام درست روی کمرم، متوجه شدم که اون داره از تک تک اینا لذت می بره.

لیام از پشت آروم بغلم کرد.

به دستاش که دور شکمم به هم رسیده بودن نگاه کردم.

حسی نداشتم.

صداشو از کنار گوشم شنیدم: می بینیشون...؟ این چهره ها رو خوب به خاطر بسپر... اینا نزدیک تریناتن... نه؟

حتی بدون اینکه صورتشو ببینم، می تونستم لبخند پیروزشو حس کنم.

بدنمو حس نمی کردم، ولی یه جفت دست سنگین روی شکمم رو حس می کردم.

چرا...؟

چرا با من این کارو کرد...؟

من که عذرخواهی کرده بودم...

اون که منو بخشیده بود...

ذهنم به حرف اومد: یا حداقل اینطور وانمود می کرد.

به این حرف ذهنم لبخند زدم.

لیام با تعجب صورتشو از کنار گردنم جلو اورد و به لبخندم نگاه کرد.

نمی دونم چرا این وضعیت برام خنده دار به نظر می اومد!

ناخودآگاه چشمامو بستم و تک خنده ای کردم.

لیام با بهت، از شونه هام گرفت و منو به سمت خودش برگردوند.

بیشتر خندیدم...

با چشمای تا آخر بازش، اجزای صورتمو از نظر گذروند و زمزمه کرد: زین؟!

من یاد صحنه ی تیراندازی ای که باعث نابودی امپراطوریم شده بود افتادم و قهقهه ای از عمق وجودم زدم...

با چسبوندن انگشت اشاره و میدل فینگرم به هم، شکل یه اسلحه رو با دستم درست کردم.

اسلحه م رو به سمت سر لیام نشونه گرفتم.

لیام بهت زده بود و حرکتی نمی کرد.

درحالی که نمی تونستم خنده مو کنترل کنم، یه چشممو بستم و با اسلحه م تیراندازی کردم: بوم!

با خنده های غیرعادی من، زمزمه های سالن کم کم خوابید و فقط صدای یه موسیقی تند توی سالن باقی موند.

می تونستم صدها جفت چشمی که بهم خیره بودن رو حس کنم...

اما خنده م واقعا از کنترلم خارج شده بود و از شدت قهقهه های بلندم، اشک از چشمام سرازیر شد.

لیام به خودش اومد.

بدون کلمه ای حرف، محکم تکونم داد.

به چهره ی بهت زده ش خندیدم...

اون واقعا بامزه به نظر می رسید.

صدای بلند «فاک!» گفتن الکس رو از پشت سرم شنیدم.

صدای دادشو شنیدم که داشتم برای دفاع از من همه شون رو توبیخ می کرد.

لبای لیامو دیدم که اسم منو لب می زنن، اما دیگه نمی تونستم صداشو بشنوم...

The Sheriff {The Bedlamite2}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang