part 17

1K 181 359
                                    

بچه ها، لطفا یه مروری بکنین روی قسمتای گذشته، بعد این قسمت رو بخونین. واسه ی تاخیرم ام واقعا ببخشید...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

توی حالت خواب و بیداری بودم که زمزمه شو خیلی مبهم شنیدم:
_ I h... you!

نفهمیدم اون کلمه چی بود، در هر صورت فاک! من خسته تر از اونی ام که به زمزمه ی اون فکر کنم!

ولی ای کاش اون روز هوشیارتر بودم و اون حرف لعنتی رو می شنیدم...

شاید اون موقع زندگیم به فاک نمی رفت!

************************
* ساعت هفت و بیست دقیقه، شرکت *

لیام حتی نمی تونه یه قدم بدون لنگ زدن برداره و فاک!

این خوبه!

حس مالکیت بهم میده!

ولی فاک!

این یعنی ممکنه آبروش تو شرکت بره...!

پس همینطور که جلوی در آسانسور وایساده بودیم و منتظر بودیم تا برسه؛ به اون که کنارم وایساده بود، نگاه کردم...

سرش پایین بود و داشت دکمه سر دستاشو چک می کرد.

دستمو آروم بردم پشتش و روی کمرش کشیدم...

لیام سریع عکس العمل نشون داد و کمرش خیلی سریع صاف شد!

هیسی کشید و چشماشو بست.

فکرشم نمی کردم انقدر درد داشته باشه و چیزی نگه!

زمزمه کردم: لی؟ تو خوبی؟

چشماشو باز کرد و زمزمه کرد: آره...

همون لحظه آسانسور رسید.

وارد آسانسور شدیم و طبق معمول تنها بودیم.

زمزمه کردم: لی؟ می تونیم بریم دکتر... خب؟

ولی اون لعنتی حتی توی این لحظه ام دست از شیطنت بر نمی داشت: جدی؟ اوه اوه! فرض کن برم اونجا بگم «ببخشید جناب دکتر، داروغه منو خشک خشک کرده، لطفا نخ و سوزنو بیارین! به شدت بهش احتیاج دارم!»

محکم بغلش کردم و روی شونه ش، خنده ی بی صدایی کردم...

لیام دستشو دور کمرم پیچید و لباشو روی گردنم گذاشت...

سعی کردم به گرمای بدنش که مماس با بدنم بود، دقت نکنم...

همونطور که لباش روی گردنم بود، زمزمه کرد: می دونستی زین تاپ اصلا بهت نمیاد؟

The Sheriff {The Bedlamite2}Where stories live. Discover now