part 5

1K 204 44
                                    

****************************
* ساعت هفت و پنجاه دقیقه ی شب، شرکت *

از اتاقم اومدم بیرون و کلاه سویشرتم رو، روی سرم کشیدم...

جلوی میز منشی مکث کردم...

با ترس از جاش بلند شد...

با چشمای ریز شده زمزمه کردم: ماری جوآنا...؟

منشی سعی کرد خجالتش رو پنهان کنه: همیشه برای تمرکزم، ساعتای آخر کار یه مقدار مصرف می کنم که...

بدون اینکه منتظر ادامه ی حرفش بشم، سرمو تکون دادم و همون‌طور که به سمت آسانسور می رفتم، با جدیت خاصی گفتم: قهوه رو امتحان کن!

و پوزخندی زدم...

چند دقیقه ی بعد، توی خیابون ساکت و خلوت شرکت، به سمت عمارت در حال حرکت بودم...

همون لحظه گوشیم زنگ خورد...

از جیب سویشرتم در اوردمش: استایلز...

پرید وسط حرفم و با عجله گفت: سرتو بدزد زین!

سریع سرمو بردم پایین، که تیر از بالای سرم رد شد!

هری سریع گفت: فاک! معذرت می خوام، لعنتی! نمی دونستم می خواد چیکار کنه...

دندونامو روی هم ساییدم و زمزمه کردم: همین الان بیا عمارت! تا بیست دقیقه ی دیگه اونجایی!

و گوشی رو قطع کردم و با جدیت به اطرافم نگاه کردم...

صدای قهقهه ش رو از پشت سرم شنیدم...

به سرعت برگشتم عقب.

روی لبه ی پنجره ی طبقه ی اول ساختمون پشتیم، نشسته بود و پاهاشو تاب می داد!

دندونامو روی هم ساییدم...

با خنده گفت: اوه! حدس بزن چی؟ دیگه حتی اون استایلزم نمی تونه بهت اخطار بده که در خطری!

صداشو اورد پایین و گفت: چون تو رییس اون لعنتی نیستی! رییس اصلی اون، الان مُرده!

قدمی به سمتش برداشتم و پوزخند زدم: من قبل از استایلز لقب داروغه رو گرفتم... پس مطمئن باش بدون اونم می تونم حفظش کنم!

پاهاشو با سرعت بیشتری تاب داد و خندید...

اما به طور غیر نرمالی یهو خنده ش بند اومد و اسلحه شو گرفت طرفم: چیکار می کنی اگه همین الان ماشه رو بکشم؟

پوزخندم عمیق تر شد: استایلز کمکم می کنه...

و همون لحظه اسلحه ی استایلز روی شقیقه ی لیام قرار گرفت!

لیام نیشخندی زد و رو به من پرسید: جدی؟

و با یه حرکت هری رو روی لبه ی پنجره اورد و درحالی که خودش می دوید و به سمت پشت بوم می رفت، صداش به گوشم رسید: مثل اینکه یادت رفته این استایلز، دیگه به قدرتمندی اون استایلز قبلی نیست!

و محو شد.

هری از لبه ی پنجره رفت تو و از در خونه بیرون اومد...

بدون توجه بهش، به سمت عمارت پا تند کردم...

صداشو از کنارم شنیدم: زین... من متاسفم... اون خیلی غیر قابل پیش بینیه! اون... لعنتی!

با شدت به سمتش برگشتم و غریدم: نه... تو کسی بودی که نفهمیدی هدف بیستم رییس قبلیت، در واقع همون معشوقه ی خودشه... من نمی ذارم تو همون طوری که زندگی اونو به فاک دادی، مال منم به فاک بدی! تو سه روز وقت داری منو از اون جلوتر بندازی... اگه نشه...

پوزخندی زدم و گونه ش رو نوازش کردم...

استایلز خونسرد دست منو کنار زد و گفت: فکر نکن اولین باره دارم این کارو می کنم! تهدیدم نکن!

مکثی کرد و به کلاه سویشرتم نگاه کرد، قدم قدم عقب رفت و زمزمه کرد: ولی حتی لباس پوشیدنت ام مثل اونه...

و پشتشو بهم کرد و ازم دور شد.

************************
* ساعت یک و سی دقیقه ی شب، عمارت *

دستمو روی پهلوش کشیدم که سریع گفت: شاید بتونم برات کار کنم... خواهش می کنم!

با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و زمزمه کردم: الکس... مثلا چیکار می خوای برام بکنی...؟ بشی جنده ی شخصیم؟

و نیشخند شیطانی ای زدم...

الکس سعی کرد دستمو از پهلوش دور کنه: نه... من هکر خوبی ام... من با استایلز رقابت می کردم... لعنتی دستتو از روی بدنم بردار، بذار روی حرفام تمرکز کنم...!

دستمو ازش جدا کردم.

ادامه داد: استایلز رو می شناسی؟ همون هکره که واسه زین مالیک، رییس سابق معتبر ترین شرکت لندن کار می کرد... من تا حالا یازده بار اونو شکست دادم!

تیشرتمو از روی زمین برداشتم و همون‌طور که تنم می کردم، با پوزخند گفتم: جالب شد...

الکس ادامه داد: تو از جرم من بگذر، منم واسه گیر انداختن هرکسی که دنبالشی، کمکت می کنم!

سیگارم رو از جیب شلوار جذبم بیرون کشیدم و همون‌طور که روشنش می کردم، با صدای سردی گفتم: من تا حالا از گناه کسی نگذشتم...

پوزخندم عمیق تر شد و ادامه دادم: اگه بتونی جای دقیق لیام پین رو برام پیدا کنی، می‌ذارم از لوب استفاده کنی!

الکس با بهت گفت: وات د فاک مالیک؟ این منصفانه نیست!

تک خنده ای کردم و گفتم: تجاوز کردن تو، به یه دختر، اونم دختر نخست وزیر، منصفانه بود...؟

نفسشو از دهن نیمه بازش داد بیرون...

لباش تکون خوردن ولی صدایی خارج نشد...

من اینو به عنوان جواب مثبت، می پذیرم...!

=============================
سلام!
خوبین؟
خب از این به بعد یه روز در میون آپ می شه!😁
یه سر به پروفایلم بزنین...😏
شاید دارم بدلمایت رو دوباره می ذارم...!😏
دوستون دارم.
× Sh ×

The Sheriff {The Bedlamite2}Where stories live. Discover now