part 21

724 151 132
                                    

قلبم از حالت نرمال کندتر می زد...

لابد اونم می خواست یه سری چیزا رو تجزیه کنه...

مثل این موضوع که چرا من هنوز زنده م...؟ :)

نگاهمو خیره روی لیام نگه داشته بودم...

با قدمای شمرده به سمتم اومد. طوری حرکت می کرد که انگار یه خدای لعنتیه.

وقتی بهم رسید، اون نیشخند آزار دهنده ش هنوزم روی لباش خودنمایی می کرد.

من هیچ وقت لیامم رو توی این حالت ندیده بودم.

توی یک قدمیم وایساد.

دستشو به سمت صورتم اورد و با پشت انگشتاش، آروم گونه مو نوازش کرد.

من ترسیده بودم.

آره... من از این لیام می ترسیدم...

اما هنوز مثل اعتیادم بود و این باعث می شد ناخودآگاه، سرمو یه کم کج نگه دارم تا بیشتر نوازشم کنه.

من درد داشتم.

همین چند لحظه ی پیش خودش این درد بزرگو با یه دسته اسکناس بهم داد.

اما انگار تمام بدنم فرمان می داد که الان احتیاج دارم دردی که خودش بهم داده رو با نوازش آروم کنه...

اما همچنان می ترسیدم...

می ترسیدم که دوباره همه چیزمو ازم بگیره: خودشو.

همزمان احساس حقارتی که بهم داده بود، باعث می شد وحشتم زیر یه پوسته از ناباوری ساکت بمونه و منتظر حرکت بعدی اون بشه.

و خب... زیاد منتظرم نذاشت.

لیام نگاهشو روی بدن برهنه م چرخوند.

با صدایی که به خاطر داد زدناش خش دار شده بود، گفت: فکر می کنم وقتشه.

و انگشتاش رو از صورتم دور کرد.

صورتم مثل بچه ای که دنبال مادرش کشیده میشه، تا آخرین لحظه سعی کرد انگشتاش رو تعقیب کنه...

ولی نشد.

با صدای آرومی گفتم: وقت چی؟

لبخند زد.

من ناخودآگاه لیام خودمو توی اون لبخند پیدا کردم و بدنم از انقباض بدی که داشت خارج شد.

لیام گفت: وقت اینکه یه سری چیزایی که من بهت دادم رو بهم برگردونی...

تمام اون احساساتی که توی این چند دقیقه داشتم، محو شد.

با شنیدن حرفش، پوشش بی حس داروغه رو، روی پوستم حس می کردم.

ساکت، منتظر ادامه ی حرفش شدم.

ادامه داد: خب... فکر می کنم از این عمارت شروع کنیم. من اینجا رو دوست دارم.

یه کم به سمتم متمایل شد و صداش حتی پایین تر اومد: و حدس بزن چی؟ من کسی بودم که باعث سرپایی تو شدم و اینجا و هرجای کوفتی دیگه ای که داری، مال من محسوب میشه. درسته؟

_ و چی باعث شده فکر کنی که من این اجازه رو بهت می دم؟

داروغه جواب داد. اون صدا، صدای من نبود.

شوکه شدن لیام، اینو ثابت می کرد.

منِ زین، خیلی خسته تر و شکست خورده تر از اینی بود که این جوابو بده.

اما منِ داروغه هنوز توی وجودم سرکشی می کرد: حالا ام می تونی از اینجا گورتو گم کنی پین.

لیام آروم آروم از حالت شوکه ش خارج شد و گفت: لاو... یه کم دیر شده... من حتی مهمونی پیروزیم ام گرفتم...!

و همون لحظه بود چراغای عمارت همه با هم روشن شد و نور زیادش توی اتاق پخش شد.

ملحفه ی روی تخت رو چنگ زدم و نا مرتب دور کمرم پیچیدم.

تمام مدت لیام با اون نیشخند آزاردهنده ش بهم نگاه می کرد.

با قدمای سریع به سمت در اتاق رفتم و ازش خارج شدم.

با دیدن اون صحنه، دستامو با بهت روی نرده های طبقه ی دوم گذاشتم و درحالی که کمی به جلو خم شده بودم، به سالن طبقه ی اول خیره شدم...

از بین اون همه صورت، نگام روی خنده ی ایان خشک شد.

ایان لبشو با زبونش تر کرد و درحالی که به من نگاه می کرد، با لبخند بزرگی، ابروهاش رو بالا برد.

اما با دیدن نفر بعدی، من خشک شدم...

استایلز.

درحالی که توی چشمای من نگاه می کرد، با قهقهه توی گوش منشی شرکتم چیزی رو زمزمه می کرد و منشی هر از گاهی نگاهی به من مینداخت و می خندید.

کارمندای اون ساختمون با سنگای مشکی، درحالی که متوجه حضور من بودن، با ریتم تند آهنگ بالا و پایین می پریدن و شادی می کردن.

فیا درحالی که دستاش روی شونه های الکس بود، می خندید و می رقصید.

و اما الکس...

تنها کسی که نمی خندید.

تنها کسی که مستقیما توی چشمای من خیره شده بود و بدون توجه به فیا که بین بازوهاش بود، تمام حواسش متوجه من بود.

ناخودآگاه، بین همه ی اون جمعیتی که به من خیره شده بودن اما دست از شادی کردن نمی کشیدن، نگاه منم کاملا به الکس بود.

الکس با دیدن حالت داغون من، دستاشو از دور کمر فیا باز کرد و اومد که به سمت پله ها، جایی که من با بدن یخ زده م خشک شده بودم، قدم برداره، اما فیا محکم از آرنجش گرفت و اخم غلیظی بهش کرد.

الکس با ناراحتی چیزی رو توی صورت فیا فریاد زد، اما توی اون موسیقی بلند و شلوغی، حتی زمزمه ش هم به من نرسید.

نمی تونستم بیشتر از این، اون محیطو تحمل کنم...

یا بهتره بگم، نتونستم بیشتر از این تماشاشون کنم که چطور بازیم دادن...

اما با حس کردن دست لیام درست روی کمرم، متوجه شدم که اون داره از تک تک اینا لذت می بره. :)

=======================
شت...! :")
دیشب ساعت چهار و نیم صبح اومدم آپ کنم؛ دیدم فیلترشکنم وصل نمیشه! :/
گفتم یه ساعت بخوابم بعد پاشم آپ کنم! :/
و متاسفانه وقتی بیدار شدم که ساعت ۱۰ صبح بود.
دوستون دارم.
× Sh ×

The Sheriff {The Bedlamite2}Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ