part 10

1K 189 186
                                    

یهو ساکت شد و با شیطنت گفت: زین، اینجاش قسمت مورد علاقه مه! اون بلاخره عاشق من شد! و البته که من به فاکش دادم! البته مست بود! وگرنه دستمو به خاطر لمس کردنش از دست می دادم!

و قهقهه زد!

فاک! من از این قهقهه هاش خوشم نمیاد!

اون لعنتی جذاب میشه!

و این خوب نیست...!

پوفی کردم و سعی کردم به نگاه شیطونش، خیره نشم...

این چه کوفتیه که داره وقت منو می گیره؟

لیام دهنشو بازی کرد که ادامه بده، ولی با ضربه ای که تخت سینه ش خورد، با بهت به من نگاه کرد.

با کلافگی گفتم: داری چه فاکی می خوری؟

لبخندش برگشت روی لباش و زمزمه کرد: فقط وایسا تا تهش رو بگم!

اخم غلیظی کردم و از جام بلند شدم.

با نفرت گفتم: یه بار دیگه انقدر به من نزدیک بشی، مطمئن باش به جای دست، سرتو از دست می دی!

و به سمت در اتاق‌ رفتم و خواستم خارج شم، که سریع گفت: اون پسر لعنتی، تو بودی...

دستم رو هوا خشک شد...!

زمان وایساد...!

گوشم سوت کشید...

از جاش بلند شد و پشت سرم وایساد...

زمزمه کرد: تا حالا به این فکر نکردی که چرا یادت نمیاد قبل از این دو سال چیکار می کردی...؟ تا حالا فکر نکردی چقدر عجیبه که تمام وجودت، کشیدت به سمت اون شرکت و این عمارت...؟ واقعا فکر می کردی همه ی اینا اتفاقیه...؟

ولی من حرف نمی زدم...

صحنه ها داشتن به زور میومدن جلوی چشمم...

دوباره اون سایه ای که همیشه بعد از من می رسید...

دوباره اون سایه ای که بوسیدمش...

اون سایه ی لعنتی...

تصویرای مبهمی که به زور وارد ذهنم می شد...

با حس قرار گرفتن لباش، روی سرشونه م، یه لحظه نفسم کاملا قطع شد...

اون سایه کیه؟

اون کسی که می بوسیدمش کیه؟

اونی که همیشه با فاصله ی چندثانیه با من می رسید کدوم آدم لعنتی ایه؟

سایه ای که کل این دو سال، توی کابوسای لعنتیم بود!

آروم نفسمو دادم بیرون...

دستشو گذاشت روی پهلوهام و برم گردوند سمت خودش...

توی فاصله ی یک انگشتی از صورتم زمزمه کرد: من لیام پین ام... و تو، همون تیمارستانی لعنتی... :)

The Sheriff {The Bedlamite2}Where stories live. Discover now