یعنیییی هرییی هرولدکم هزاااا من فدای خنده هات شمممم عااااهخهههه واهااااییییی عرررررررررر خدایااااااااااااا این بشر چی بود تو ساختی اصن من دیگه حرفی ندعرم بزنم حسپخعسدعخسدخعسپخعزدخعسدخطادسخاسدخاسد
همه چیز دقیقا قبل از جلسه ی دوازدهمشون خراب میشه.
هری کل روز سرش شلوغه.کار کردن توی استودیو و به دنبالش دو جلسه پشت سر هم در مورد ترک های آلبومش و بعدشم یه جلسه ی باشگاه.واسه همینم متوجه نمیشه که موبایلش تو این مدت خاموش شده و شارژ نداره.و وقتی دوباره روشنش میکنه یه عالمه تماس و تکست از رابین( :( ) و جما مربوط به چند ساعت قبل داره.
تو تکست اول رابین نوشته آنه همین الان بیهوش شده.داریم میبریمش بیمارستان. و تو تکست دومش هر وقت تونستی بهمون زنگ بزن.
مال جما نوشته مامان تو راه بیمارستانه!!!! و بعدش بهم زنگ بزن!!! و بعد از اونم چرا جواب نمیدی؟؟؟
و بعد از اون یه عالمه تماس و تکست دیگه ولی هری نمیتونه بخوندشون چون هولی فاک.مامانشو بردن بیمارستان.مامانش تو چشایر توی بیمارستانه و اون الان تو لندنه و ساعت هشت شبه و اون باید همین الان بره اونجا.
اون دکمه ی تماسو لمس میکنه و در حالیکه قلبش تند میزنه با سردرگمی دنبال کلیدهای ماشینش میگرده که نمیدونه وقتی یه ساعت پیش اومد خونه کجا گذاشته.اون بین دو تا از کوسنای مبل پیداشون میکنه و گوشیشو از شارژ جدا میکنه و در حالیکه میره تا ژاکت و کفشاشو بپوشه گوشیشو میزاره بین گوش و شونه ش.
تماس میره روی ویس مسیج و هری قطعش میکنه و سعی میکنه به رابین زنگ بزنه.اونم میره روی ویس مسیج و هری با عصبانیت قطعش میکنه و دوباره به جما زنگ میزنه.اون باید بدونه که مامانش خوبه.باید بدونه.
درست وقتی که میخواد بره در حالیکه ژاکت و بوتاش رو پوشیده در جلویی باز میشه."هری!من__" لویی وقتی هریو میبینه که لباس پوشیده و اونجا وایستاده متوقف میشه."داری میری جایی؟"
و فاک.هری کاملا فراموش کرده بود که امروز قرار بود لویی رو ببینه.
اون فقط سرشو تکون میده."الان نه لویی." اون میگه و از کنارش رد میشه تا به در برسه لویی از اون سریعتره و دستشو میگیره.
"حالت خوبه؟" لویی میپرسه و صداش با نگرانی پر شده."داری گریه میکنی."
هری متوجه نشده بود که گریه میکرد.اون دستشو بالا میبره و خیسی زیر چشماشو حس میکنه که میریزه روی گونه هاش."خوبم." اون میگه و دستشو از تو دست لویی بیرون میاره.اون یه نفس عمیق میکشه و تلاش میکنه خودشو به اندازه کافی جمع و جور کنه تا بتونه حرف بزنه."ببین لو__"
لویی ناگهانی دستاشو میگیره."هری" اون میگه و صداش جوری آرومه که هری تا الان نشنیده بود."من..من نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی__"
YOU ARE READING
Tangled Up In You(L.S)
Fanfictionوقتی کسی که فکرشو نمیکردی زندگیتو به بهترین شکل ممکن زیر و رو میکنه :) Cover by : @itsCipher