روز ها پشته هم میگذشتن و مدرسه کسل کننده تر میشد و البته لیام با وجود من کنار اومد بالاخره ولی دیگه هری رو ندیدم!
: لیام لیام !!
لیام: چی شده باز؟
: بریم بیرون؟!!!!
لیام : نه فردا امتحان داریم باید بشینم درس بخونم تو باید بخونی نمراتت زیاد خوب نیستن.
: درس که خوندن نداره باو
لیام: ولی من نمیام
: لیام محضه رضای خدا یبارم که شده با پای خودت بیا مجبورم نکن!
لیام: نه
لیام راهشو کشید و داشت میرفت. پس سمتش رفتم و چسبیدم به دستش
: نههههههههههههههههههههه!!!!!!!!
لیام :نه!
: لطفاااااااااااا
لیام: عمرا!
: باشه
لبو لوچمو اویزون کردم و شونه هامو انداختم پایین و ازش دور شدم حالا باید تا ده ثانیه بشمرم.
هزارو یک, هزارو دو, هزارو سه, هزارو چهار, هزارو پنج, هزارو شش...
لیام: هانا! وایسا میام
همینه 😁😁
: واقعا تو این لطفو میکنی؟ *با چشمایه اشکی*
لیام: اره دیگه هم گریه نکن
: باشه 😀 بزن بریم
دستمو دور بازوش پیچیدم و با هم راه افتادیم سمت کافه مورده علاقمون.
تازه از مدرسه خارج شده بودیم که یهو گوشیم زنگ, خورد ناشناس بود .
: الو!؟
از اونور خط: سلام من هریم!
هری!!!
: سلام چطوری؟ یه چند وقت خبری ازت نبود!
هری: خوبم, میشه امروز ببینمت؟
: حتما البته من با یکی از دوستامم مشکلی که نداره؟
هری: اممم فکر نکنم
: پس ادرسو واست میفرستم
هری: میبینمت, بای
: بای
گوشیو قطع کردم, رفتم توی فکر.
لیام: هانا! حالت خوبه؟
: چی؟ اره خوبم فقط توی کافه باید منتظر یه نفر دیگه هم باشیم.
لیام: کی؟
: همونی که بهم زد
لیام: تو باهاش در ارتباطی؟
: خب اون اصرار داره تا با اینکار جبرانی چیزی کرده باشه همین
لیام هیچی دیگه نگفت ولی مگه میشه ادم نفهمه هنوز قانع نشده و ناراحته!
کافه نزدیک مدرسه بود و اونجا خیلی از بچه ها میومدن و به سختی میشد یه میزه خالی پیدا کرد.
روی یکی از میز ها نشستیم و منتظر هری موندیم.
لیام: مطمعنی میاد؟
: نه ! ولی اگه دیرت میشه میتونم خودم منتظرش باشم مشکلی نی
لیام: من تنهات نمیزارم!
لی 😍 تو چرا انقدر خوبی!!
: مرسی
دستمو گذاشتم روی دستش و با اون یکی دستم روی میز خطوط نا مفهومی میکشیدم.
بعد از دو ساعت انتظار هری اومد.هری: ببخشید دیر کردم
لیام: مشکلی نی
: معرفی نکردم هری لیام, لیام هری آشنا شید.
هری: خب... راستش میخواستم حالتو بپرسم و شخصا ببینم که خوبی یا نه!: من عالیم!
لیام سکوت کرده بود و فقط گوش میداد.
: چرا دیر کردی؟
هری: خب یکم نونوایی شلوغ بود تا کارا رو راست و ریس کنم دیر شد.
لیام سکوتشو شکست.
لیام: توی نونوایی کار میکنی؟
هری: اره مشکلی هست؟
لیام: نه
: خب دیگه بریم فردا امتحان داریم لیام
نگاهای لیام به هری دیگه داشت خیلی بد میشد و این نشونه ی خوبی نبود.
لیام: مگه تو نبودی که گفتی درس واسه خوندن نی؟!
: اره ولی دیگه الان هست
هری: اممم من دیگه میرم ببخشید مزاحم شدم.
از جاش بلند شد و با لیام دست داد که قشنگ معلوم بود لیام یکم بیش از حد اندازه دستشو فشار داده.
هری در اخر هم منو بغل کرد و رفت.
لیام: ازش خوشم نمیاد
: چرا؟
لیام: عجیبه!
................................
ببخشید که دیر شد.زیاد دیگه حسه خوبی به ادامه ی نوشتنشو ندارم, خسته شدم.
ولی اگه بتونم مینوسم.
♥♥
Farnaz