4

60 8 8
                                    

روز ها پشته هم میگذشتن و مدرسه کسل کننده تر میشد و البته لیام با وجود من کنار اومد بالاخره ولی دیگه هری رو ندیدم!

: لیام لیام !!

لیام: چی شده باز؟

: بریم بیرون؟!!!!

لیام : نه فردا امتحان داریم باید بشینم درس بخونم تو باید بخونی نمراتت زیاد خوب نیستن.

: درس که خوندن نداره باو

لیام: ولی من نمیام

: لیام محضه رضای خدا یبارم که شده با پای خودت بیا مجبورم نکن!

لیام: نه

لیام راهشو کشید و داشت میرفت. پس سمتش رفتم و چسبیدم به دستش

: نههههههههههههههههههههه!!!!!!!!

لیام :نه!

: لطفاااااااااااا

لیام: عمرا!

: باشه

لبو لوچمو اویزون کردم و شونه هامو انداختم پایین و ازش دور شدم حالا باید تا ده ثانیه بشمرم.

هزارو یک, هزارو دو, هزارو سه,  هزارو چهار, هزارو پنج, هزارو شش...

لیام: هانا!  وایسا میام

همینه 😁😁

: واقعا تو این لطفو میکنی؟ *با چشمایه اشکی*

لیام: اره دیگه هم گریه نکن

: باشه 😀 بزن بریم

دستمو دور بازوش پیچیدم و با هم راه افتادیم سمت کافه مورده علاقمون.

تازه از مدرسه خارج شده بودیم که یهو گوشیم زنگ, خورد ناشناس بود .

: الو!؟

از اونور خط: سلام من هریم!

هری!!!

: سلام چطوری؟ یه چند وقت خبری ازت نبود!

هری: خوبم,  میشه امروز ببینمت؟

: حتما البته من با یکی از دوستامم مشکلی که نداره؟

هری: اممم فکر نکنم

: پس ادرسو واست میفرستم

هری: میبینمت, بای

: بای

گوشیو قطع کردم, رفتم توی فکر.

لیام: هانا! حالت خوبه؟

: چی؟  اره خوبم فقط توی کافه باید منتظر یه نفر دیگه هم باشیم.

لیام: کی؟

: همونی که بهم زد

لیام: تو باهاش در ارتباطی؟

: خب اون اصرار داره تا با اینکار جبرانی چیزی کرده باشه همین

لیام هیچی دیگه نگفت ولی مگه میشه ادم نفهمه هنوز قانع نشده و ناراحته!

کافه نزدیک مدرسه بود و اونجا خیلی از بچه ها میومدن و به سختی میشد یه میزه خالی پیدا کرد.

روی یکی از میز ها نشستیم و منتظر هری موندیم.

لیام: مطمعنی میاد؟

: نه ! ولی اگه دیرت میشه میتونم خودم منتظرش باشم مشکلی نی

لیام: من تنهات نمیزارم!

لی 😍 تو چرا انقدر خوبی!!

: مرسی

دستمو گذاشتم روی دستش و با اون یکی دستم روی میز خطوط نا مفهومی میکشیدم.
بعد از دو ساعت انتظار هری اومد.

هری: ببخشید دیر کردم

لیام: مشکلی نی

: معرفی نکردم هری لیام, لیام هری آشنا شید.
هری: خب... راستش میخواستم حالتو بپرسم و شخصا ببینم که خوبی یا نه!

: من عالیم!

لیام سکوت کرده بود و فقط گوش میداد.

: چرا دیر کردی؟

هری: خب یکم نونوایی شلوغ بود تا کارا رو راست و ریس کنم دیر شد.

لیام سکوتشو شکست.

لیام: توی نونوایی کار میکنی؟

هری: اره مشکلی هست؟

لیام: نه

: خب دیگه بریم فردا امتحان داریم لیام

نگاهای لیام به هری دیگه داشت خیلی بد میشد و این نشونه ی خوبی نبود.

لیام: مگه تو نبودی که گفتی درس واسه خوندن نی؟!

: اره ولی دیگه الان هست

هری: اممم من دیگه میرم ببخشید مزاحم شدم.

از جاش بلند شد و با لیام دست داد که قشنگ معلوم بود لیام یکم بیش از حد اندازه دستشو فشار داده.

هری در اخر هم منو بغل کرد و رفت.

لیام: ازش خوشم نمیاد

: چرا؟

لیام: عجیبه!

................................
ببخشید که دیر شد.

زیاد دیگه حسه خوبی به ادامه ی نوشتنشو ندارم, خسته شدم.

ولی اگه بتونم مینوسم.
♥♥
Farnaz

 Rebirth ( Green 2 )Where stories live. Discover now