روی تختم لش کرده بودم و پتو رو دوره خودم پیچیده بودم و با گوشیم ور میرفتم و هر از گاهی تصمیم میگرفتم جواب تکسای دوستامو بدم, بیشتر منتظر بودم لیام بهم زنگی چیزی بزنه ولی انگار قرار نبود ازش بخاری بلند بشه!
حوصله ام به شدت سر رفته بود و دلم یه حمومه حسابی میخواست و بعدشم یه پارتیه عالی... با لیام!
شاید خیلی درسخون باشه و همش سرش توی کتاب دفترش باشه ولی همراهه خوبی واسه تفریحه!
من باید بلند شم, تنبلی رو بزار کنار, تو میتونی!!!!
با هزار تا فشار وارد کردن به خودم بالاخره از تختم دل کندم و رفتم داخل حموم.
اب سرد رو باز کردم و فقط سرمو گرفتم زیرش و سریع کشیدم عقب, خیلی سرد بود ولی سره حالم کرد.
قطرات اب سرد از موهام روی کمرم میریخت و باعث میشد بلرزم .
بعد از کلی خانندگی و رقص و کف بازی از حموم اومدم بیرون.
کاملا فول شارژ بودم و دیگه خیلی دلم پارتی میخواست, حتی یه پارکم شاید انرژیمو تخلیه میکرد؟
رفتم جلوی کمدم و درشو تا اخر باز کردم و یه نگاهی به لباسا کردم و تصمیم گرفتم یه تیپ اسپرت بزنم.
لباسامو که پوشیدم قبل از اینکه به موهام و صورتم برسم به لیام زنگ زدم ولی قبول نکرد و برام توضیح داد که امروز نیویورک نیست و رفته خارج از شهر.
یکم بادم خالی شد, دیگه نمیخواستم برم پارتی فقط یکم قدم بزنم و فکر کنمم کافی بود.
موهامو بالا بستم و یه رژ زدم و از خونه رفتم بیرون.
مقصد خاصی نداشتم پس هندزفری هامو گذاشتم توی گوشم و رفتم توی پلی لیست مورده علاقم و گذاشتم پاهام هرجا میخوان برن.
همینجور که با اهنگ اروم زمزمه میکردم, سرم رو بالا گرفتم.
جایی که بودم واسم آشنا بود, خیلی آشنا!
من دقیقا روبروی همون کوچه ی بن بستی بودم که توی رویام(زندگی قبلی و.. ) دیده بودم.
هندزفری هام رو در اوردم و اروم وارد کوچه شدم.
کاری که همیشه توی رویام میکردم و انجام دادم.
دستم رو روی دیوار کشیدم تا شاید به برامدگی برسم.
داشتم ناامید میشدم که دستم گیر کرد به چیزی.
کشیدم سمته خودم و اون واقعا یه در بود!!
یعنی یا من رویا ندیدم و همش واقعی بوده یا بهم الهام شده توی خواب!
وارد شدم, همه جا واسم آشنا بود و انگار وارد خونه ی خودم شده باشم بود.
ازپله ها بالا رفتم و روبروی در اتاق که بسته بود ایستادم.
نمی دونم چرا ولی در زدم و بعد در رو باز کردم و وارد شدم.
توقع نداشتم کسی اونجا باشه ولی یه نفر اونجا روی تخت نشسته بود و یه چیزی دستش گرفته بود.
ترسیدم که شاید قاتل باشه و منه خنگم بدون تجهیزات دفاعی خودمو انداخته باشم توی تله اش.
اون یارو: اینجا رو چطوری پیدا کردی؟
: امممم بخدا نمیدونم داشتم فقط رد میشدم.
اون یارو : لازم نیست بری هانا
: اسمه منو از کجا میدونی؟!!!
اون بهم نزدیکتر شد که چهره اش رو دیدم.
اون هری بود!
با یه گربه توی بغلش!
رویاهام!!
هری: نترس, اینجا قبلا خونه ی دوستم بوده و خب میدونی اون دیگه نیست!
: اوه بخاطرش متاسفم
هری: اون جاش خوبه
: نمی دونستم گربه داری!
هری: گربه ی دوستمه ,دیگه من ازش مراقبت میکنم میخوای بگیریش؟
: من عاشقه گربم
دستمو جلو بردم و از بغله هری گرفتمش.
با انگشته اشارم سرش رو ناز کردم و بعد انگشتامو بردم پشته گوشش و اون از خودش یه صدای خرخر مانند در اورد.
: اسمش چیه؟
هری: گربه!
: اسمش گربه است؟
هری: اره
: اسمه متفاوتیه
تک خنده ای کردم و سعی کردم به چهره ی هری نگاه نکنم که چطور با یه لبخند ملیح داشت بهم نگاه میکرد و چال های لپش رو به رخم میکشید.
گربه رو به هری پس دادم.
: دیگه دیر شده من باید برم بعدا میبینمت
هری: حتما
سریع خداحافظی کردم و از اون ساختمون زدم بیرون.
امشب عجیب ترین شبه عمرم بود.
من کلی سوال دارم....
.............................
چطور بود؟چرا استقبال نمیکنید اگه کمه بگید , اگه بده بگید, اگه دوسش نداریدم بگید .
Farnaz