دلم میخواست رویاهامو برای لیام تعریف کنم در حالی که میدونم اگه بهش بگم به شوخی میگیردشون.
: لیام!
لیام: هوم ؟
: لیام سرتو از اون کتاب لعنتی بلند کن و درست جوابمو بده!!
سرشو از اون کتاب مسخره ی تاریخ بلند کرد و به چشمام زل زد.
لیام : جانم لیدی؟
: افرین, میخواستم بگم اممم.. حرفی نداری؟
لیام : ها؟ منظورت...: یعنی خسته نشدی سه ساعته اومدی توی اتاقه من نشستی و یه سره سرت توی اون کتابه.
لیام: تو که میدونی احیانا من واسه چی اومدم اینجا؟
: اممم چون تو دوستمی و بالاخره میدونی که دوستا میرن پیش هم و لخسچچیالفرنهب
لیام دستشو گذاشت روی دهنم و اون یکی دست ازادشو به معنای سکوت روی لباش گذاشت.
لیام : من اومدم اینجا تا توی درسا بهت کمک کنم ولی تو همش خیره شدی به یه نقطه از دیوار... اممم حالت خوبه؟؟
اروم دستشو برداشت و اجازه حرف زدن بهم داد.
: نه ذهنم درگیر شده لیامممممممم
خودمو انداختم روشو و لم دادم.
لیام : نکنه عاشقم شدی؟
چشماش جمع شد و به جوک خودش خندید.
منم اروم به بازوش زدم..
: عمرا احمق
خندیدم.
لیام : پس چی شده؟
به ناخونام زل زدم.
: خودمم نمی دونم لیاااااااااام
لیام: چیه؟
چشماشو درشت کرد و زل زد بهم.
: ذهنم درگیره
لیام: خب؟
: انقدر بی احساس نباش بغلم کن و برام بستنی بیار شاید ذهنم آزاد شد.
خندید و دستاشو انداخت دورم و محکم منو چلوند و بعد عین عروسا بغلم کرد و تا اشپزخونه برد.
: قصد نداری منو زمین بزاری؟
لیام: نوچ
: پس چطور میخوای بستنی برداری از تو یخچال؟؟
: با یه دستم, حالا هم منو سفت بچسب.
دستامو دوره گردنش حلقه کردم و به رگای بازوش خیره شدم.
کلی افکار کثیف از توی ذهنم گذشت.
بستنی روی که گذاشت روی اپن منم دندونامو گذاشتم روی بازوشو گازش گرفتم.
لیام: اااااای چیکار میکنی؟
: ریانبفخخبات
لیام: ولم کن تا ولت نکنم پهن زمین شی
لیام واقعا اینکارو میکرد پس سریع ولش کردم.
: بخدا تقصیر من نبود همش تقصیر این رگاته هی میگفتن گازم بگیر گازم بگیر تو هم که منو میشناسی حرف گوش کن, حرفشونو گوش کردم دیگه.
لیام : چقدر حرف میزنی دختر
منو گذاشت رو اپن و بازوشو چک کرد.
لیام: تو باید خون آشام میشدی این چه وضع گاز گرفته اخه.
نگامو دادم به زخمش که در مرز خون افتادن بود.
: کارم حرف نداره برو واسه بچه محلاتون تعریف کن
دستمو بردم سمت بستنی که لیام سریع کش رفتش.
: چی شد؟؟؟؟
لیام: من الان بدنم درد میکنه تو دیگه نیازی به بستنی نداری
: چی نههههههه
شیرجه زدم از روی اپن که پهن زمین شدم.
لیام هل کرد خم شد سمتم
لیام: خوبی؟؟
در حالی که هنوز صورتم روی زمین بود یه دستمو سرگردون روی هوا میچرخوندم که شاید به بستنی برسم.
لیام : دنبال چی ای بلند شو
اهمیت ندادم تا اینکه دستم به یه چیز نرم برخورد.
: چقدر نرمه این چیه
سرمو گرفتم بالا و با یه چشمم به دستم نگاه کردم که روی لبای لیام بود.
: اا ببخشید
سریع دستمو جمع کردم.
از جام بلند شدم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم.
لیام : این دفعه رو از دست نمیدم
تا اومدم بگم چی
اون لبای نرم روی لبام قرار گرفت...!
.............................
سوپرایززززززمیدونم خیلی وقته ننوشتم و میدونم که ایده هم نداشتم😊
Farnaz