8

57 7 27
                                    

دلم میخواست رویاهامو برای لیام تعریف کنم در حالی که میدونم اگه بهش بگم به شوخی میگیردشون.

: لیام!

لیام: هوم ؟

: لیام سرتو از اون کتاب لعنتی بلند کن و درست جوابمو بده!!

سرشو از اون کتاب مسخره ی تاریخ بلند کرد و به چشمام زل زد.

لیام : جانم لیدی؟

: افرین, میخواستم بگم اممم.. حرفی نداری؟
لیام : ها؟ منظورت...

: یعنی خسته نشدی سه ساعته اومدی توی اتاقه من نشستی و یه سره سرت توی اون کتابه.

لیام: تو که میدونی احیانا من واسه چی اومدم اینجا؟

: اممم چون تو دوستمی و بالاخره میدونی که دوستا میرن پیش هم و لخسچچیالفرنهب

لیام دستشو گذاشت روی دهنم و اون یکی دست ازادشو به معنای سکوت روی لباش گذاشت.

لیام : من اومدم اینجا تا توی درسا بهت کمک کنم ولی تو همش خیره شدی به یه نقطه از دیوار...  اممم حالت خوبه؟؟

اروم دستشو برداشت و اجازه حرف زدن بهم داد.

: نه ذهنم درگیر شده لیامممممممم

خودمو انداختم روشو و لم دادم.

لیام : نکنه عاشقم شدی؟

چشماش جمع شد و به جوک خودش خندید.

منم اروم به بازوش زدم..

: عمرا احمق

خندیدم.

لیام : پس چی شده؟

به ناخونام زل زدم.

: خودمم نمی دونم لیاااااااااام

لیام: چیه؟

چشماشو درشت کرد و زل زد بهم.

: ذهنم درگیره

لیام: خب؟

: انقدر بی احساس نباش بغلم کن و برام بستنی بیار شاید ذهنم آزاد شد.

خندید و دستاشو انداخت دورم و محکم منو چلوند و بعد عین عروسا بغلم کرد و تا اشپزخونه برد.

: قصد نداری منو زمین بزاری؟

لیام: نوچ

: پس چطور میخوای بستنی برداری از تو یخچال؟؟

: با یه دستم,  حالا هم منو سفت بچسب.

دستامو دوره گردنش حلقه کردم و به رگای بازوش خیره شدم.

کلی افکار کثیف از توی ذهنم گذشت.

بستنی روی که گذاشت روی اپن منم دندونامو گذاشتم روی بازوشو گازش گرفتم.

لیام: اااااای چیکار میکنی؟

: ریانبفخخبات

لیام: ولم کن تا ولت نکنم پهن زمین شی

لیام واقعا اینکارو میکرد پس سریع ولش کردم.

: بخدا تقصیر من نبود همش تقصیر این رگاته هی میگفتن گازم بگیر گازم بگیر تو هم که منو میشناسی حرف گوش کن, حرفشونو گوش کردم دیگه.

لیام : چقدر حرف میزنی دختر

منو گذاشت رو اپن و بازوشو چک کرد.

لیام: تو باید خون آشام میشدی این چه وضع گاز گرفته اخه.

نگامو دادم به زخمش که در مرز خون افتادن بود.

: کارم حرف نداره برو واسه بچه محلاتون تعریف کن

دستمو بردم سمت بستنی که لیام سریع کش رفتش.

: چی شد؟؟؟؟

لیام: من الان بدنم درد میکنه تو دیگه نیازی به بستنی نداری

: چی نههههههه

شیرجه زدم از روی اپن که پهن زمین شدم.

لیام هل کرد خم شد سمتم

لیام: خوبی؟؟

در حالی که هنوز صورتم روی زمین بود یه دستمو سرگردون روی هوا میچرخوندم که شاید به بستنی برسم.

لیام : دنبال چی ای بلند شو

اهمیت ندادم تا اینکه دستم به یه چیز نرم برخورد.

: چقدر نرمه این چیه

سرمو گرفتم بالا و با یه چشمم به دستم نگاه کردم که روی لبای لیام بود.

: اا ببخشید

سریع دستمو جمع کردم.

از جام بلند شدم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم.

لیام : این دفعه رو از دست نمیدم

تا اومدم بگم چی

اون لبای نرم روی لبام قرار گرفت...!

.............................
سوپرایزززززز

میدونم خیلی وقته ننوشتم و میدونم که ایده هم نداشتم😊

Farnaz

 Rebirth ( Green 2 )Where stories live. Discover now