نمی تونستم بگم چه احساسی دارم یجورایی هیجان زده ام و از یه نظر دیگه خجالت زده!
من همین الان بهترین دوستمو بوسیدم در اصل اون اول شروع کرد و خب منم ادامه دادم.
اصلا چرا ادامش دادم!!
به خودت بیا تو الان دقیقا داری عین یه روانی رفتار میکنی
: اممممم
احمق این چه کاری بود الان قشنگ زل زده توی چشات و منتظره ادامه بدی.
: بستنی... میخوری؟
چی؟ واقعا؟ مطمعنا مغزم از کار افتاده!!
لیام : نه..... بیا فراموشش کنیم !
اوه اونم عذاب وجدان داره!
ولی من ندارم , من فقط از واکنشش میترستم!
: مشکلی نیست... خب میشه ...م..من فراموش نکنم؟
هوف!
لیام : آآآآآآآآ خب... منم نمیتونم!
: باشه
سرمو انداختم پایین توقع یه سکوت چند ساعته دارم احتمالا دوستیمون همینجا تموم میشه!
لیام : من دیگه نمی تونم واقعا دیگه خسته شدم.
از جاش بلند شد و اومد روبروم زانو زد.
: لیام!؟
لیام: دوست دخترم میشی؟؟
یغتمستتیاهبتحاب من الان غش میکنم نه؟!
خب الان چی بگم؟
خب لیام پسر خوبیه در اصل عالیه و جذابه و مهربونه چرا که نه!
: اره :))
بلند شد و بغلم کرد و صورتمو با دستاش قاب کرد.
لیام: نمیزارم پشیمون شی !
بعدش محکم بوسیدم !
........................................
یک پارت کوتاه برای یک خداحافظی طولانیمن دارم برای یک سال میرم که بترکونم واسه کنکور.
با کلی عشق
Farnaz💜