بعد از دیداری که با هری داشتم فقط چند بار بهم زنگ زد و الان یه هفته از اخرین تماسش میگذره.
اینجوری حسه بهتری دارم و میتونم هری رو فراموش کنم و تمامه وقتمو برای لیام و خودم بزارم.
وای گفتم لیام, من باعث شدم برای اولین بار لیام یکی از امتحاناتش رو خراب کنه اونم بخاطره اینکه شبه قبلش مجبورش کردم مست کنیم. 😀
البته لیامم باهام قهر کرد و دو روز باهام حرف نمیزد و. جوابه تماسامم نمی داد ولی مگه من میزارم باهام قهر بمونه.
و الانم توی کافه بغله هم نشستیم .
: حوصلم سر رفته
لیام: نه!
: چرا؟
لیام: من دوباره مست نمیکنم
: 😑
لیام: میتونی کمی ادبیات بخونی فردا امتحان داریم
: لیااااااااااااااااااام!!!!!
لیام: من نظری ندارم.
: بیا بریم شهربازی
لیام: امممممم... فکره بدی نیست.
: پس بلند شو.
دستشو گرفتم و بلندش کردم و رفتیم سمته ماشینش.
نسبتا هوا تاریک بود که رسیدیم و من عینه بچه های چهار پنج ساله شده بودم, میخواستم همه چیزو امتحان کنم و لیامم مثله باباها تلاش میکرد هر چیزی رو که میخوام برام بدست بیاره و صدالبته که میتونست.
با یه عالمه عروسکای مختلف که توی بغلم گرفته بودم تصمیم گرفتیم سوار ترن هوایی بشیم.
سوار که شدیم عروسکامو روی صندلی های جلومون چیدم و لیامو مجبور کردم بغلم بشینه, منم سرم رو گذاشتم روی شونه های پهنش.
: لیام!
: جانم؟
: من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم اخه!
لیام: میرفتی سراغه یکی دیگه
: قانع کننده بود!!
و دوتایی خندیدیم.
نمیدونم این درسته که دارم توی ذهنم لیام و هری رو با هم مقایسه میکنم یا نه!
با لیام بودن حسه ارامشه زیادی بهم میده ولی با هری بودن کمی متشنج بود ولی سرشار از عشق بود البته اینم باید در نظر گرفت منو لیام فقط دوستیم!
واقعا دوستیم؟!
لیام: به چی فکر میکنی؟
: به تو
لیام : چرا من؟
: چون تو خیلی خوبی و بهم ارامش میدی از این پشیمون نیستم که عینه کنه بهت چسبیدم و ولت نکردم.
لیام: منم پشیمون نیستم که قبولت کردم.
:میدونم!
لیام: خودشیفته *با کمی ته خنده*
خندیدم, کاری که همیشه وقتی با لیامم میکنم.
همونجوری داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که گوشیم زنگ خورد و هری بود, چرا همیشه وقتی با لیامم بهم زنگ میزنه اخه!
: سلام هری
توجه لیام جلب شد.
هری: سلام هانا, خوبی؟
: اممم اره
هری: راستش میخواستم تو و دوست پسرتو برای شام دعوت کنم!
: دوست پسرم؟
لیام با تعجب داشت نگام میکرد منم واسش شونه ای بالا انداختم.
هری: فکر کنم اسمش لیام بود, درسته؟
: اوه لیام, اون دوستمه فقط
لیام ناراحت به نظر میومد, مگه ما فقط دوست نیستیم؟
هری: خب پس تو و دوستت رو برای شام به خونم دعوت میکنم
: به چه مناسبتی؟
هری: همینجوری, اشکالی که نداره؟
: نه, ما حتما میایم.
لیام یجوری نگام میکرد انگار میخواست بگه نه من نمیام.
هری: خیلی هم عالی پس فردا شب ادرسم واست میفرستم, بای
: بای
قطع کردم و چند ثانیه بعدش ادرس رو واسم فرستاد.
لیام: من نمیام!
: تو میخوای منو تنها بزاری باهاش؟
لیام: نه ولی ازش خوشم نمیاد پس تو هم نمیری!
: لطفا
لیام: نه!..
خم شدم و لپشو بوس کردم و منتظر شدم جوابشو عوض کنه.
لیام: ....باشه!
پریدم بغلش و کلی فشارش دادم .
بعد از یکم دیگه چرخیدن توی شهربازی بالاخره از اونجا رفتیم و برگشتیم خونه.
....................
بعد از ماه ها...
😁
لطفا حمایت کنید که بزارم!از empty هم حمایت کنید من خیلی دوسش دارم.
Farnaz