ده دقيقه قبل از ساعت ملاقات، به ساختمون ِ مجموعه ميرسم.يه ساختمون درست شبيه بقيه ي ساختمون هاي بلند ِ نيويورك؛ نه كمتر، نه بيشتر.
داخلش هم چندان متفاوت نيست... و بجز رفت و آمد افراد روپوش به تن، چيز جديدي به چشمم نميخوره.
به سمت آسانسور ميرم و داخل ميشم. لبخند محوي به افكارم كه از حرف هاي زين تاثير گرفته ن، ميزنم و لبهام رو روي هم فشار ميدم. توي ذهنم به زين ميگم: "كله پوك واقعا فكر كردي قراره آدم فضايي اين طرفا ببينم؟"
و طبق آدرسي كه بهم دادن، كليد طبقه ي بيست و يكم رو فشار ميدم.
طولي نمي كشه اما كه به مقصدم ميرسم. زبونم رو روي لبهام مي كشم و لبه هاي كتم رو با دو دست كمي جلو مي كشم و وارد فضاي نوراني و ساكتي ميشم كه بجز خانومي كه پشت ميزي اداري نشسته و با عينك ِ روي چشمهاش با دقت نوشته هايي رو بررسي مي كنه، كس ديگه اي داخلش ديده نميشه.
به سمت همون خانوم كه ظاهرا منشي اين قسمته، ميرم و به نرمي صدام رو صاف مي كنم و سلامي ميگم. نگاهش رو از بالاي عينكش به من ميده و بعد از جا بلند ميشه. به نظر حدودا چهل ساله ست و موهاي مشكي رنگش رو پشت سرش مرتب جمع كرده. كت و دامني رسمي به تن داره و وقتي از جا بلند ميشه، لبخندي رسمي رو روي لبهاش مياره:
YOU ARE READING
Dare To Remember (L.S) - Completed
Fanfictionصداهايي كه توي سرم مي پيچند، همانهايي اند كه كابوس شبم شده اند؛ همان درد و همان گيجي و همان... بدون شك بخش بزرگي از عذاب امروزمان، گذشته ايست كه رقم خورد و درد پاشيد به روحمان و زخمش به جا ماند حتي براي آينده اي كه هنوز نيامده. _ تو چي؟ تو هم درد م...