Part 31

2.6K 429 179
                                    


از فرودگاه، مستقيم به خونه ميرم.

و نايله كه در رو باز مي كنه:

_ هي... تو برگشتي!

با صداي "هورا" مانندي بلند داد ميزنه و من رو به سمت خودش مي كشه. دسته ي چمدونم از اين حركت ِ ناگهانيش از دستم رها ميشه و من با خنده غرغر مي كنم:

_ اين وحشي بازيا چيه همين دو روز پيش اينجا بودم!

هنوز فاصله نگرفتيم كه پس ِ گردنم ميزنه:

_ گه نخور پسرم...

و دست ِ ديگه ش رو جلوي صورتم مي گيره؛ طبق معمول چيزي براي خوردن توي دستش داره كه حالا از قضا يه خياره.

_ به جاش خيار بخور!

ميگه و نيشخند احمقانه اي روي صورتش ظاهر ميشه.

چپ چپ نگاهش مي كنم و با افسوسي تصنعي، در حالي كه براش سر تكون ميدم، خم ميشم و چمدون ِ كوچيكم رو كه روي زمين افتاده، بلند مي كنم:

_ خاك بر سرت، منحرف!

_ خفه بابا... تو با خيار و امثالش بازي مي كني اون وقت من منحرفم؟

و گاز ِ پر صدايي به خيارش ميزنه.

Dare To Remember (L.S) - CompletedWhere stories live. Discover now