از فرودگاه، مستقيم به خونه ميرم.و نايله كه در رو باز مي كنه:
_ هي... تو برگشتي!
با صداي "هورا" مانندي بلند داد ميزنه و من رو به سمت خودش مي كشه. دسته ي چمدونم از اين حركت ِ ناگهانيش از دستم رها ميشه و من با خنده غرغر مي كنم:
_ اين وحشي بازيا چيه همين دو روز پيش اينجا بودم!
هنوز فاصله نگرفتيم كه پس ِ گردنم ميزنه:
_ گه نخور پسرم...
و دست ِ ديگه ش رو جلوي صورتم مي گيره؛ طبق معمول چيزي براي خوردن توي دستش داره كه حالا از قضا يه خياره.
_ به جاش خيار بخور!
ميگه و نيشخند احمقانه اي روي صورتش ظاهر ميشه.
چپ چپ نگاهش مي كنم و با افسوسي تصنعي، در حالي كه براش سر تكون ميدم، خم ميشم و چمدون ِ كوچيكم رو كه روي زمين افتاده، بلند مي كنم:
_ خاك بر سرت، منحرف!
_ خفه بابا... تو با خيار و امثالش بازي مي كني اون وقت من منحرفم؟
و گاز ِ پر صدايي به خيارش ميزنه.
YOU ARE READING
Dare To Remember (L.S) - Completed
Fanfictionصداهايي كه توي سرم مي پيچند، همانهايي اند كه كابوس شبم شده اند؛ همان درد و همان گيجي و همان... بدون شك بخش بزرگي از عذاب امروزمان، گذشته ايست كه رقم خورد و درد پاشيد به روحمان و زخمش به جا ماند حتي براي آينده اي كه هنوز نيامده. _ تو چي؟ تو هم درد م...