سلام سلام 😌😎
خوبين؟ احوالات؟
بعد از اين پارت،
"تنها دو پارت ديگر تا انتهاي فف باقيست!"بچه ها من نوشتن يه رمان يا فن فيك برام مثل دوران بارداري ميمونه!
حالا ميگم چرا...اولش كه ذوق دارم هيچ،
اواسطش هم كه پر از شوق براي جلوتر رفتن و ادامه دادن و لذت از اون نوشته هم هيچ،
آخراش اما مثل مادري كه پا به ماهه و همه ش دلش ميخواد زودتر تموم بشه اين دوران تا بچه شو ببينه، منم اين اواخر دوست دارم زودتر تموم بشه كه نوشته مو كامل ببينم و نتيجه شو رويت كنم!بعد از اونم كه به افسردگي بعد از زايمان دچار ميشم كه چرا تموم شد! 😭😭😭😭
بعله!
خلاصه كه الان پا به ماهم بهم رسيدگي كني برام كامنتاي زياد بذارين آخه من ويار كامنت دارم☺️☺️☺️
راستي درمورد پارت قبل، اسمات نداشت به دو دليل. يكي اينكه به نظرم جاش نبود ديگه... و به گمونم احتياجي هم نداشت و همونطوري معصومانه باقي ميموند بهتر بود😂💙💚
دليل دومشم اين بود كه... بنده اصلا اسمات نويس خوبي نيستم جداً هيچ حرفي براي گفتن ندارم توي اين قضه😂😂😂
خب...
ديگه بريم سراغ پارت 😎"لطفا با دنده ي سنگين حركت كنيد"
كامنت هم فراموش نشه
😎🤘🏻💙🙈-------
برای هزارمین بار توی پنج دقیقه ی اخیر به ساعت رومیزی چشم می دوزم و با حالتی وسواسی لبم رو می جوئم.
وقت زیادی ندارم...
اما حقیقتا به این راحتی ها نمی تونم دل بکنم از وضعیت لذت بخشی که توش قرار دارم. اصلا مگه میتونه راحت باشه جدا شدن از آغوشی هر لحظه برای داشتنش بال بال میزنم؟
آه بی صدایی می کشم و با احتیاط گوشه ی پتو رو از روی خودم کنار می زنم و دستم رو با احتیاطی حتی بیشتر از قبل، از دور کمر لویی که غرق خوابه، باز می کنم.
YOU ARE READING
Dare To Remember (L.S) - Completed
Fanfictionصداهايي كه توي سرم مي پيچند، همانهايي اند كه كابوس شبم شده اند؛ همان درد و همان گيجي و همان... بدون شك بخش بزرگي از عذاب امروزمان، گذشته ايست كه رقم خورد و درد پاشيد به روحمان و زخمش به جا ماند حتي براي آينده اي كه هنوز نيامده. _ تو چي؟ تو هم درد م...