ميخواستم اين پارتو شب بذارم ولي الان يه سري اتفاقاي خوب افتاده كه خوشحالم... گفتم الان بذارم.خبراي شهرهاي مختلف رو كه دارين؟ 😎🤘🏻🤘🏻🤘🏻🤘🏻افتخار مي كنم واقعا🤘🏻😏
اميدوارم ادامه پيدا كنن.
بريم سراغ پارت. كامنت بدييييين عشقا
💚💙💚💙
---------------
(( .
.
.
پونزدهم اپریل 2016.
لعنتی. فکر نمی کردم اینطوری باشه.
دیروز من و لویی اولین دعوامونو داشتیم... و اون افتضاح بود. البته... فکر کنم این من بودم که افتضاحش کردم.
میدونی... یه وقتایی هست که فکر می کنم روی بهترین نقطه ایستاده م و دارم ازش لذت میبرم، اما طولی نمی کشه که طوفانی از راه میرسه و همه چیز رو خراب می کنه. ما آدمها گاهی خیلی احمق میشیم.
من تند رفتم. دعوامون از یه بحث کوچیک درمورد کار شروع شد اصلا... نباید با رابطه مون قاطی می کردمش. خیلی بچه گونه بود رفتارم.
همه چی خوب بودا... بعد چند دقیقه ی بعد ما وسط جهنم حرفامون بودیم!
و گند اخر رو من زدم. با خودم چه فکری کرده بودم واقعا؟
فکر می کردم با این کار درستش می کنم. بی تجربه و احمق بودم.
YOU ARE READING
Dare To Remember (L.S) - Completed
Fanfictionصداهايي كه توي سرم مي پيچند، همانهايي اند كه كابوس شبم شده اند؛ همان درد و همان گيجي و همان... بدون شك بخش بزرگي از عذاب امروزمان، گذشته ايست كه رقم خورد و درد پاشيد به روحمان و زخمش به جا ماند حتي براي آينده اي كه هنوز نيامده. _ تو چي؟ تو هم درد م...